louis

4.2K 367 80
                                    



"من دوستت دارم. اینو میدونی، مگه نه؟"

فاک، اون واقعا اینکارو انجام داد... لویی برگشت تا به اون دختر نگاه کنه، و در حالی که موجی از گناه وجودشو در برگرفته بود وقتی که سعی کرد یه لبخند زورکی روی لباش بنشونه . از اولش تصمیم داشت همین اتفاق بیفته و یه نگاه به صورت اون دختر، صورت فوق العاده دوست داشتنیش، بهش میگفت که موفق شده. اون دختر کاملا عاشقش شده بود... و اون بخاطر این موفقیت از خودش متنفر بود، چون اون نمیخواست_نمیتونست_ هیچ وقت احساس مشابهی داشته باشه. النور کالدر زیبا بود، حتی اونم میتونست اینو ببینه... لاغر و شبیه عروسک بنظر میرسید، با لبای قلب شکل شیرین، چشم های درشت قهوه ایی و موهای بلند و مجعد قهوه ایی رنگ مثل موهای یه پری دریایی و اون دختر در عین حال شیرین، شوخ طبع و مهربونم بود... آرزوی هر کسی... اما نه اون.

"میدونم. منم دوستت دارم" زمزمه کرد و به خاطر دروغ گفتن بهش از خودش متنفر بود... اون طبیعتا آدم بدجنسی نبود، از اینکه اینجوری فریبش بده متنفر بود. هرچی باشه، هیچکدوم از اینا تقصیر اون دختر نبود_ اون مثل یه مهره ی پیاده توی شطرنج، توی بازی ایی گیر افتاده بود که برای فهمیدنش زیادی ساده بود و تنها چیزی که بدست میاورد ،اسیب ناخواسته بود . اون دختر سرشو منتظرانه خم کرد سمتش، لباشو به سمت لب های اون بالا آورد و لویی اتوماتیک وار بوسیدش.

"پس تو به مهمونی شرکت به عنوان همراهم میای ؟" عقب کشیدو و النور بهش لبخند زد.

"البته. به رحال تو به دوست دخترت برای ساپورت ذهنی احیتاج داری تا کنارت باشه. رنگ کراوات ها مشکیه؟"

"اره. تو که پدرمو میشناسی"

"آره. لباس شانلم رو میپوشم. شنبه کی میای دنبالم؟"

"با لیموزین حدود ساعت شیش میام دنبالت. باید از روی فرش قرمز رد شیم" چشماشو چرخوندو النور بهش خندید.

"میتونیم عکسای مردمو خراب کنیم؟"

نمیتونست جلوی خودشو برای لبخند زدن بگیره. اون دختر واقعا دوست خوبی بود، شوخ طبع، باهوش و مهربون... و به عنوان وارت اصلی شرکت پدرش اونا از خیلی جهات شبیه هم بودن...اگه فقط دوستش داشت، همه چی خیلی آسون تر میشد. "روی فرش قرمز نه... اما بعدش وقتی که مستیم؟ البته!"

قبل از اینکه در تاکسی رو براش باز کن ، گونشو بوسید و دور شدن ماشین و ناپدید شدنش توی راه طولانی رو تماشا کرد .

داخل عمارت تاریک و خنک بود. در سنگین بلوطی رو بست، پشتشو با پریشونی بهش تکیه داد . یکی از دستاشو با درموندگی روی صورتش کشیدو با خودش فکر کرد که چقدر دیگه میتونه اینجوری دووم بیاره... و همون موقع صدای پدرش توی سالن بزرگ ورودی عمارت پیچید و بهش یاد اور شد که اون حق انتخاب نداره.

Birds in Gilded Cages(larry)(persian)Where stories live. Discover now