A Little Bit of Kindness-1

5K 407 126
                                    

"آمممم... شاید فرنی؟"

"خودشه.دیگه بسمه" زین قاشقش رو از هر چی که به عنوان صبحانه بهشون داده بودن، بلند کرد و اجازه داد تا دوباره توی کاسه پرت بشه "چی هست اصلا؟ آشغاله!"

هری به نون تست نرمش گاز کوچیکی زد." پیتزا رو یادته؟"

چشم های زین برق زد. "آره خدایا! با پنیر اضافه ... و غذای چینی! عاشقش بودم!"

"آره ما هر جمعه شب میگرفتیم....اردک هوی سین ، مرغ چو مین..."

هر دوشون با حسرت آه کشیدن.

"با چیپس..." زین دوباره اون صبحانه ی اسرارامیز رو با قاشق هم زد. "میمیرن اگه بذارن یه بار چیپس بخوریم؟ فقط یه بار؟"

هری سرش رو به سمت میزهای شلوغ سالن غذاخوری کج کرد و به همه ی مرد ها و پسرهایی که اونجا بودن و مشغول غذا خوردن بودن، اشاره کرد." نه! ممکنه خدایی نکرده چاق شیم."

"سلام پسرا" هردو سرشون رو با شنیدن صدای لیام، بلند کردن و اونو درحالی پیدا کردن که انتهای میز ایستاده بود.....و تنها نبود. پسری که روی از ترس به لیام تکیه داده بود؛ خیلی لاغر بود، پوستش الان تمیز شده بود و شیری رنگ بود. بیبی فیس بود و موهاش که قبلا کثیف و تیره بود جاش رو با موهای کوتاه شده و شسته شده ی بلوند عوض کرده بود و باعث میشد جوون تر از قبل به نظر برسه . با چشم های درشت و روشن آبی رنگ بهشون زل زده بود. یه شلوار جین و یه سویشرت کلاه دار آبی که بدن نحیفش توی اون گم بود، پوشونده بودن. " این نایله. اینجا جدیده. نایل، اینها هری و زین هستند. حالا کنارشون بشین تا من برم برات صبحانه بگیرم."

"بله ارباب" پسر بین هری و زین روی صندلی نشست و دست هاش رو در مقابل سینش حلقه کرد.

"من اربابت..." لیام آه کشید و تسلیم شد، برگشت که بره صبحانه ش رو بگیره. پسری که تنها مونده بود سرش رو پایین گرفت و شروع به لرزیدن کرد.هری و زین به هم نگاه کردن و هری دستش رو دراز کرد تا اروم بازوی اون پسر رو لمس کنه.

"هی! چیزی نیست. ما اذیتت نمیکنیم. ما هم محصولیم. درست مثل تو"

نگاه خیره ی پسر با کنجکاوی روی اونها ثابت شده بود. "شما هم گفتید که میگید؟"

و هری متوجه شد چرا اون شب، نایل اونقدر عجیب به نظر میرسید.اون ایرلندی بود. لحجه ی آروم دابلینی هارو نداشت ولی به روستا های محلی همون دور و اطراف میخورد.

"چی؟" زین به هری نگاه کرد. کسی که شونه اش رو بالا انداخت.

"میدونی. بگی که باهات چیکار میکردن. من به پدر "هیلی" گفتم که میگم.اون داشت با اونجایی که دستشویی میاد بیرون شروع میکرد؛ میدونی؟ منم باید یه کاری میکردم واسه همین بهش گفتم که اگه نذاره برم میرم چقلی شو میکنم. شب بعدش منتظر بودم یکی بیاد دنبالم که از کلاب جوونا برم خونه که اونا منو گرفتن. فکر کنم میخواستن ساکت نگهم دارن. اونا منو توی یه اتاقی که هیچ پنجره ای نداشت زنجیر کردن و نوبتی میومد ن سراغم. من برده شون بودم" ( اگه نفهمیدید یه جاییشو بدونید که حرف زدن نایل عجیبه ولی در کل داره روند اومدنش به اینجارو میگه)

Birds in Gilded Cages(larry)(persian)Where stories live. Discover now