A Little Bit of Kindness-3

5K 373 230
                                    

دلم میخواد از این قسمت به بعد هر چپتر رو به یکیتون تقدیم کنم! این چپترم نقدیم به شیدا، بخاطر اینکه نشده یه بار کامنت ها رو بخونم و شیدا کامنت نذاشته باشه!

___________

تخت گرم و راحت بود، بالش ها نرم بودن ولی هری نمیتونست بخوابه. بجاش، زیر ملافه ها دراز کشیده بود و منتظر صدای قدم هایی بود که میدونست دیر یا زود شنیده میشه و از این بابت مطمئن بود. بالاخره صدای پاهای برهنه روی کف چوبی به گوش رسید... و هری آه کشید. میدونست این اتفاق برای واقعی بودن زیادی خوبه.(همین که لویی بهش دست نزده). اما تا وقتی که مجبور نشه کار خیلی عجیبی انجام بده، اهمیتی نمیده....

ولی صدای باز شدن در، یا دستی که ملافه رو از روش کنار بزنه نیومد. به جاش، صدای قدم های پا از اتاقش رد شد و راهش رو توی خونه ادامه داد. صداس جیر جیر پله ها رو شنید.

برای چند لحظه سکوت حکم فرما بود..... بعد صدای بلند و ناگهانی خرد شدن چیزی باعث شد سریع و صاف سر جاش بشینه. قلبش تو سینه اش میکوبید. وات د فاک؟ کسی به زور وارد خونه شده یا یه همچین چیزی؟ خب، منتظر نموند تا اون فرد بیاد و اون رو بگیره . از تخت بیرون اومد و توی کوله پشتیش دنبال چاقوی ضامن دارش گشت. آروم چاقو رو بیرون کشید و روی نوک پا، به سمت در رفت و بازش کرد و بعد وارد سیاهی راهرو شد.

"لویی؟" آروم صدا زد. "لویی؟"

سکوت... نه، نه کاملا. خونه ساکت نبود. از دور یه صدایی می اومد، یه صدایی شبیه ... گریه؟ یه نور از طبقه ی پایین باعث شد دید بهتری داشته باشه. از پله ها پایین خزید و چاقوش رو محض احتیاط کنارش نگه داشت. صدای گریه قطع شده بود و جاش رو صدای ... یه سری زمزمه، گرفته بود. به پایین پله ها که رسید متوجه شد نور از آشپزخونه میاد. با احتیاط به سمتش رفت و به داخل سرک کشید.

مایع نارنجی از میز مرمر سفید پایین میریخت. لویی روی زمین با شلوار راحتی و پای برهنه زانو زده بود. اطرافش پر از شیشه خورده بود و اون سعی میکرد با انگشت هاش جمعشون کنه.

"شیت! شیت... شیت، شیت .. فاک!"

لوی دیوونه شده بود؟ هری محض احتیاط چاقو رو پشت سرش نگه داشت و به داخل اتاق قدم گذاشت. "هی رفیق. تو خوبی؟"

وقتی لویی به بالا و به سمت هری نگاه کرد، هری دید که دور چشم های آبیش قرمز شده ... ولی یه زیبایی خاص داخل اون چشم های اسیب پذیر وجود داشت.

"آره... آره من خوبم." ولی داشت میلرزید و از بین دندون های به هم فشرده اش حرف میزد. "م- من فقط...من خوب نمیخوابم و هر وقت که میخوابم کابوس دارم، من خیلی خسته ام ولی نمیتونم بخوابم. پس فکر کردم بیام یه چیزی بنوشم؟ فقط یه لیوان. ولی دستام خیلی میلرزید و لیوان و بطری لعنتی رو با هم انداختم. حالا همه جا خرد شده و ریخته ومن فقط..." رفت تا دوباره سعی کنه شیشه خورده هارو جمع کنه.

Birds in Gilded Cages(larry)(persian)Where stories live. Discover now