دلم میخواد از این قسمت به بعد هر چپتر رو به یکیتون تقدیم کنم! این چپترم نقدیم به شیدا، بخاطر اینکه نشده یه بار کامنت ها رو بخونم و شیدا کامنت نذاشته باشه!
___________
تخت گرم Ùˆ راØت بود، بالش ها نرم بودن ولی هری نمیتونست بخوابه. بجاش، زیر ملاÙÙ‡ ها دراز کشیده بود Ùˆ منتظر صدای قدم هایی بود Ú©Ù‡ میدونست دیر یا زود شنیده میشه Ùˆ از این بابت مطمئن بود. بالاخره صدای پاهای برهنه روی ک٠چوبی به گوش رسید... Ùˆ هری آه کشید. میدونست این اتÙاق برای واقعی بودن زیادی خوبه.(همین Ú©Ù‡ لویی بهش دست نزده). اما تا وقتی Ú©Ù‡ مجبور نشه کار خیلی عجیبی انجام بده، اهمیتی نمیده....
ولی صدای باز شدن در، یا دستی Ú©Ù‡ ملاÙÙ‡ رو از روش کنار بزنه نیومد. به جاش، صدای قدم های پا از اتاقش رد شد Ùˆ راهش رو توی خونه ادامه داد. صداس جیر جیر پله ها رو شنید.
برای چند Ù„Øظه سکوت ØÚ©Ù… Ùرما بود..... بعد صدای بلند Ùˆ ناگهانی خرد شدن چیزی باعث شد سریع Ùˆ صا٠سر جاش بشینه. قلبش تو سینه اش میکوبید. وات د Ùاک؟ کسی به زور وارد خونه شده یا یه همچین چیزی؟ خب، منتظر نموند تا اون Ùرد بیاد Ùˆ اون رو بگیره . از تخت بیرون اومد Ùˆ توی کوله پشتیش دنبال چاقوی ضامن دارش گشت. آروم چاقو رو بیرون کشید Ùˆ روی نوک پا، به سمت در رÙت Ùˆ بازش کرد Ùˆ بعد وارد سیاهی راهرو شد.
"لویی؟" آروم صدا زد. "لویی؟"
سکوت... نه، نه کاملا. خونه ساکت نبود. از دور یه صدایی Ù…ÛŒ اومد، یه صدایی شبیه ... گریه؟ یه نور از طبقه ÛŒ پایین باعث شد دید بهتری داشته باشه. از پله ها پایین خزید Ùˆ چاقوش رو Ù…Øض اØتیاط کنارش Ù†Ú¯Ù‡ داشت. صدای گریه قطع شده بود Ùˆ جاش رو صدای ... یه سری زمزمه، گرÙته بود. به پایین پله ها Ú©Ù‡ رسید متوجه شد نور از آشپزخونه میاد. با اØتیاط به سمتش رÙت Ùˆ به داخل سرک کشید.
مایع نارنجی از میز مرمر سÙید پایین میریخت. لویی روی زمین با شلوار راØتی Ùˆ پای برهنه زانو زده بود. اطراÙØ´ پر از شیشه خورده بود Ùˆ اون سعی میکرد با انگشت هاش جمعشون کنه.
"شیت! شیت... شیت، شیت .. Ùاک!"
لوی دیوونه شده بود؟ هری Ù…Øض اØتیاط چاقو رو پشت سرش Ù†Ú¯Ù‡ داشت Ùˆ به داخل اتاق قدم گذاشت. "Ù‡ÛŒ رÙیق. تو خوبی؟"
وقتی لویی به بالا و به سمت هری نگاه کرد، هری دید که دور چشم های آبیش قرمز شده ... ولی یه زیبایی خاص داخل اون چشم های اسیب پذیر وجود داشت.
"آره... آره من خوبم." ولی داشت میلرزید Ùˆ از بین دندون های به هم Ùشرده اش Øر٠میزد. "Ù…- من Ùقط...من خوب نمیخوابم Ùˆ هر وقت Ú©Ù‡ میخوابم کابوس دارم، من خیلی خسته ام ولی نمیتونم بخوابم. پس Ùکر کردم بیام یه چیزی بنوشم؟ Ùقط یه لیوان. ولی دستام خیلی میلرزید Ùˆ لیوان Ùˆ بطری لعنتی رو با هم انداختم. Øالا همه جا خرد شده Ùˆ ریخته ومن Ùقط..." رÙت تا دوباره سعی کنه شیشه خورده هارو جمع کنه.
YOU ARE READING
Birds in Gilded Cages(larry)(persian)
Fanfictionدر لندن هتلی وجود داره که زنها و مردهای زیبا مثل پرنده های تو قفس،ازشون نگه داری میشه و زندانی ها ی اون مکان ملزمن عمیق ترین و تاریک ترین خواسته های شما رو براورده کنن.......