Niall-1

3.7K 373 82
                                    

سه هفته بعد، لویی روی ' فرستادن ' کلیک کرد ، احتمالا صدمین ایمیلی بود که امروز داشت ارسال میکرد . داخل صندلیش بیشتر فرو رفت و چرخید تا بتونه از پنجره های اتاق شرکت که از سقف تا کف زمین امتداد داشتن ، به اسمان خراش های منطقه ی مالی لندن نگاه کنه .

اوه خدا، اون خسته بود. اما تا وقتی که به عنوان معاون و وارث تاماکور بود و پدرش هم درکنارش نبود، باید کارش رو به نحو احسن انجام میداد. باید قراردادهایی که اصلا بهشون علاقه نداشت رو امضا مبکرد، باید تو جلسه هایی که چیزی ازشون نمیفهمید، شرکت میکرد، باید اونقدر به ایمیل ها جواب میداد تا موقعی که سرش درد بگیره و بخواد از شدت عصبانیت فریاد بزنه. این ها هیچ کدوم برای اون نبود. همیشه خواب ارزوهاش رو میدید.....ارزوی رفتن به مدرسه تئاتر....

یه صدای وزوز ازاردهنده رشته ی افکارش رو پاره کرد و اون به سمت تلفن رفت.

"الو؟"

"نامزدتون روی خط یک هست،اقا"

اه کشید. النور هر روز با یه ایده ی جدید برای عروسی بهش زنگ میزد و واقعا داشت اذیتش میکرد. اما هر حس عصبانیتی که بهش دست میداد با احساس گناه از بین میرفت . به اندازه ای که النور میدونست، النور داره با کسی ازدواج میکنه که عاشقشه و الان هم ارزوهای ازدواجش رو داره . نمیتونه النور رو به خاطر این چیزها سرزنش کنه " باشه وصلش کن لطفا، ممنون کلر"

"الو،لویی؟"

"سلام ال، این دفعه دیگه چیه؟ گل؟ پول؟ یا اینکه نمیتونی رنگ صندلی هارو انتخاب کنی؟"

از پشت تلفن صدای اه النو رو شنید " امروز یه تماس از طرف شعبه ی شرکت تو نیویورک دریافت کردیم که یکی از مشتری های اصلی اونجا تهدید به فسخ قراداد کرده....و بابا از من خواست که برم اونجا و ببینم میتونم اوضاع رو درست کنم یا نه . عزیزم، من اقعا متاسفم . میدونم که قرار بود این اخر هفته دنبال سالن بگردیم اما این قرارداد ارزش پولی زیادی داره و .....من نمیخوام بابام رو ناامید کنم"

"اشکالی نداره عزیزم" سعی کرد تن صداش رو جوری تغییر بده که انگار از شنیدن این خبر ناراحت شده درحالی که از درون به وجد اومده بود "دلم برات تنگ میشه...اما اشکالی نداره، تو داری این کار رو به خاطر پدرت انجام میدی. من میتونم زمان قرارهامون رو تغییر بدم . ما هفته ی دیگه میریم"

"اوه، تو مثله فرشته میمونی! من چیکار کردم که لیاقت تورو داشته باشم؟ راستی، از اونجایی که دارم به Manhattan میرم. با خودم فکر کردم که ...شاید....برای پیراهنم به Vera Wang برم .مامانم هم قراره بیاد" اون از فرط خوشحالی تقریبا داشت جیغ میکشید.

"عالیه! اخر هفته ی دخترونه ای داشته باشی! "

"دقیقا...." یه وقفه ی طولانی به وجود اومد ...."من نمیتونم بیشتر از این برای ازدواج با تو، لویی تامیلسون، صبر کنم"

Birds in Gilded Cages(larry)(persian)Where stories live. Discover now