Chapter 10

1.2K 122 2
                                    


از دستش خیلی عصبانی بودم..پس ل\بامو جمع کردم و جوابشو ندادم.
بعد چند ثانیه سکوت عذاب آور...
من :اههه..این لباس داره حالمو بهم میزنه!!
هري :چون خونیه؟
من با تندي :بعله !ازینکه خونه گندیده تو جلویه دماغم باشه حالم بد میشه.
کیفی رو پرت کرد صندلی کناریم و گفت :بیا اینارو بپوش..
-اینا که همش پسرونه است!
درحالی که داشتم لباسا رو بهم میریختم گفتم.
هري :میتونی ل\خت راه بري!
من با حرص نفسمو بیرون دادم، چقدر موجوده اعصاب خورد کنیه ..یه بلوزه چهار خونه رو انتخاب کردم.
پایین بلوزمو گرفتم تا درش بیارم ولی سنگینی نگاهشو رو خودم حس کردم.
با عصبانیت :وقتی داشتم باهات حرف میزدم که نگاهت طرفه جاده بود ولی حالا که دارم لباسمو عوض میکنم ور ور داري
منو نگاه میکنی؟
هري :چیزي نداري که تاحالا ندیده باشم!
کله اش رو برگردوند..
لباسمو در آوردم که متوجه شدم تو آینه ماشین داره یواشکی نگام میکنه..حرصم در اومد و اولین چیزي که دستم اومد رو
زدم تو سرش..و البته موثر واقع شد..
لباسه چهارخونه قرمزي که بویه عطره تلخه اون پسره لیام رو میداد پوشیدم ..دکمه هاش رو باز کردم به طوریکه یکم از سوتین زغالیم معلوم بود و پایینش رو هم گره زدم بطوري که نافم نصفه دیده میشد..موهامو دم اسبی بستم و یه کپ هم گذاشتم رو سرم..
به انعکاس چهره ي خودم روي شیشه نگاه کردم و لبخندي از رضایت زدم.
هري ازینکه اینقدر محوه چهره ي خودم تو شیشه شده بود خنده اش گرفته بود و من با نگاهی که بهش کردم تمامه نفرتمو ابراز کردم ولی ناگهان اولینا و لیام سواره ماشین شدن و از دعوایی احتمالی جلوگیري کردن و ماشین دوباره حرکت کرد.
دیگه خورشید کاملا طلوع کرده بود..با اینکه صورتمو پشت کپ کلاه قایم کرده بودم ولی سرم داغ اومده بود..چهار ساعت رانندگی داشت حالمو بد میکرد.احساس میکردم میخوام تمامه محتویات معده ام رو بالا بیارم..
-نگه دار..تورو خدا نگه دار..
درحالی که دستمو جلویه دهنم گذاشته بودم گفتم و بعد از نگه داشتن ون از ماشین بیرون پریدم و گوشه جاده بالا آوردم..حالم خیلی بد بود و سرماي دستاش روي شونه ام حالمو بدتر کرد.
-خوبی؟؟
دستشو از رو شونه ام کنار زدم و گفتم :مگه واست فرقی هم میکنه؟؟
کنارم خم شد و توي گوشم آروم گفت :بخاطره دعوایی که کردیم از دستم ناراحتی؟
من :تو اینطور فرض کن!
هري :ولی کاره تو بدتر بود..کلی اسید ریختی تو حلقم، به قلبم شلیک کردي، کلی هم زخممو فشار فشور دادي
من :اگه اونکارو نمیکردم که الان میمردي بدبخت..و یادت باشه که اول تو بودي که میخواستی بهم سم بدي..
هري :من اصن خبر نداشتم
من :آره جونه خودت..
خیلی سریع این کلماتو از دهنم خارج کردم..
با دستش چند لاخ از موهامو کشید.
نشنیدم چی گفتی؟؟
آي..کندي موهامو..دیوونه روانی..
کمی جلوتر یه باره..اونجا استراحت میکنیم!
با تشکر از لیام که به این دعوا خاتمه داد..چون نزدیک بود یه مشت به خوردش بدم..از جام پا شدم و با عجله به سمت بار
حرکت کردم..
دیواراي چوبی و چراغاي نفتی نشون میداد که بار، باري قدیمیه بقیه هم اومدن و منو اوا یه پاستاي حسابی خوردیم
اوا با دهنه پر :لیام؟ تو نمیخوري؟
از کی تاحالا گشنه بودن یا نبودن لیام واسه اوا مهم شده؟؟
هري که با ساعت خیره شده بود جایه لیام جواب داد :غذایه ما هنوز حاظر نشده!
بعد از غذا و کمی استراحت کردن هوا تاریک شد و جمعیت دختر و پسراي جوون بار رو پر کرد..
صداي دیوونه کننده گیتار برقی داشت پرده گوشمو پاره میکرد .خواننده راك اونقدر داد زده بود که صداش خش دار شده بود و صورته همه خیس عرق بود..عده اي هم کنج بار مشغول عشق بازي بودن..
داشتم ودکایی رو مزه مزه میکردم و به اتفاقایه امروز فکر میکردم که هرم نفس هاش به گردنم خورد..
به چشماي براق و قرمزش که توي تاریکی میدرخشید و دختري بلوند رو میپایید خیره شدم..
من :ازم فاصله بگیر!!
صورتشو آورد نزدیکه صورتم :چرا؟؟
من :تو همینجوریش خطرناکی چه برسه به وقتی که مستی!!
خندید و لبشو گاز گرفت :من خطرناك نیستم..

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now