Chapter 74

718 61 0
                                    


یه بند رو تشکیل دادیم و تو چند وقتی که باهم بودیم اونقدر صمیمی شدیم که پیمان برادري بستیم ..
و وقتی مرحله دوم رو قبول شدیم دیدیم که چقدر فن و طرفدار داریم و حالا وان دایرکشن آماده بود تا دنیا رو تسخیر کنه..بشه بزرگترین بوي بند دنیا..تازه طعم شهرت رو میخواستم بچشم که همه چیز خراب شد..همه چیز..از هم پاشیدیم اونم فقط بخاطره یه اشتباه کوچیک ..
لویی با چند تا از دوستاش رفت به یه کلا/ب شبانه تا موفقیتمون رو جشن بگیره..ولی وقتی برگشت دیگه خودش نبود..نه..تبدیل شده بود به سیاه ترین موجود..موجودي قدرتمند که هر چیزي رو که میخواست بدست میاورد.همین بود که منه احمق رو جذبش کرد..وقتی دیدم چه کارایی میتونه بکنه که من از کردنشون عاجز بودم ..مخصوصا جاودانگی.. به بقیه هم پیشنهاد دادم که بیاین خون آشام شیم ..
لیام و زین هم که مثله من تشنه قدرت بودن قبول کردن ولی نایل از هممون عاقل تر بود..زیره بار نرفت ..
یه شب دوره آتیش جمع شدیم و عملیات تبدیل شدنمون آغاز شد..لویی اول لیام رو تبدیل کرد و بعد منم غافل ازینکه دارم چه اشتباهی مرتکب میشم اجازه دادم من رو هم تبدیل کنه...نایل هم همونجا بود ..
بهش اصرار کردم که نفر بعدي تویی ولی قبول نمیکرد..فکر میکردم یه ترسوئه پس شروع کردم به دعوا ..
وقتی هم که یه تازه خون آشام با یه انسان دعوا میکنه فکر کنم بتونی انتظار داشته باشی چیکار میکنه..دندون هام بی اختیار به نزدیکترین رگ فرو رفت و دیگه نتونستم بیرون بیارمشون تا اینکه لویی و لیام منو به سختی از نایل جدا کردن ..
فکر کنم از همون اول عطشم نسبت به خون از بقیه بیشتر بود چون درعرض همون چند ثانیه چندین لیتر خون نایل رو بیرون کشیده بودم و حالا نایل رفته بود..و وقتی زین دید که یه خون آشام در کنار قدرته زیادش میتونه چقدر وحشی باشه از خون آشام شدن صرف نظر کرد و خواست از گروه جدا شه...ولی من دنبال یه رفاقت ابدي بودم..نمیخواستم زین
رو هم مثله نایل از دست بدم..ما پیمان برادري بسته بودیم و کسی نباید زیره این پیمان میزد ..
پس بدونه خواسته زین اون رو هم تبدیل به خون آشام کردم و همین باعث شد از پري دختره رویاهاش جدا بشه..و تا ابد از من متنفر ..
چون هم رویایه معروف شدن رو ازش گرفته بودم.هم بهترین دوستش نایل رو کشته بودم و هم با خون آشام کردنش اونو از پري جدا کردم..پس بعد از چند تا دعوا پی در پی از گروه جدا شد و کلا گم و گور شد ..
من و لویی و لیام هم باهم موندیم..و از اونجایی که لویی اولین خون آشام گروه بود شد سردسته..مدتی رو تو یه متروکه گذروندیم و فقط شبا شکار میکردیم..تا اینکه به خون آشام هاي اصیل پیوستیم..شدیم زیر دسته قدرتمندترین خون آشاما..حتی مدتی به علت وفاداري و قابلیت زیاد فرمانده ارشد رئیس بودم .
ولی همه چیز تغییر کرد وقتی که رئیس بهمون خبر داد که یه عده دارن به وجودمون پی میبرن..پس به اولین کسایی که بهشون مشکوك بودیم حمله کردیم یعنی شما دوتا، تا نزاریم مردم بفهمن افسانه خون آشاما حقیقت داره ..
پوفی کرد و گفت: این داستان حوصله سر بر چه ربطی به ماجرا دیشب داره؟؟
ادامه دادم: خیلی ربط داره..حالا بعده پنجاه سال زین با کلی کینه برگشته و دنبال تلافی کردنه..من دختره رویاهاش رو ازش جدا کردم و اونم میخواد همین کارو با من بکنه..میدونست که تشنگی،مس/تی به همراه کمی شه/وت منو از خود بی خود میکنه.زین میدونست که من چند وقتیه از خونه انسان تغذیه نکردم..پس منو حسابی م/ست کرد، به خون تحریکم کرد و وقتی دیگه نتونستم جلوي خودم رو بگیرم رفت و تورو آورد تا شاهد اون صحنه باشی..بعده دعوایه کوچیکی که داشتیم..هم رویه مخ من کار کرد و هم رویه مخ تو..بهم گفت دارم بهت آسیب میزنم..اگه همینجوري پیش برم ممکنه مثله نایل تو رو هم به کشتن بدم... بهم گفت به نفعه خودته اگه بزارم زندگیت رو بکنی و بهتره قبل اینکه زندگیتو از اینی که هست پیچیده تر کنم تمومش کنم..بنظرم حرفاش حرفاش درست بود..پس منم قلبمو زیر پا گذاشتم و تصمیم گرفتم باهات بهم بزنم تا اینطوري به خودت کمک کرده باشم

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now