خودمو روي تخت انداختم ..
هري: دلت واسم تنگ نشده بود؟؟
نیشخندي زدم..دلم تنگ نشده بود؟؟ داشتم میمردم .
هري با دیدن نیخشندم اخم کرد: که نشده بود..خب به جاش من حسابی دلم واست تنگ شده بود و امشب خودتو آماده کن که دیگه تحمل دوریت رو ندارم .
روم خزید و سرشو روي سینه ام گذاشت
-دلم لک زده بود واسه شنیدن این صدا..میدونی این صدا چه انرژي اي بهم میده؟؟
هیچی نگفتم و هنوز چشمام بسته بود .
هري: چت شده اسکاي؟؟ میخواي من برم؟
به لباسش چنگ زدم و ناله اي کردم..حالم خیلی بد بود ..
دستشو روي بازوهام کشید ..
- چقدر سردي..از ماه پیش لاغر تر هم شدي..مگه غذا نمیخوري؟؟
من چشماي قرمزم رو باز کردم: بنظرت غذا از گلوم پایین میره؟
هري با عصبانیت گفت: باید میخوردي..خودتو ببین..رنگ و روت پریده ..
با حرص ادامه داد: هم غذا نخوردي هم نخوابیدي..چشمات داد میزنه چقدر خسته اي ..
من: منتظر اومدنت بودم ..
هري: چقدر احمقی که بخاطر من خوابت رو عقب میندازي ..
سرمو به نشانه تایید تکون داد..من یه احمقم ..
هري کنارم دراز کشید: چرا اینکارو میکنی خب؟ بعد یک ماه برگشتم تا بدن بی جون تورو تماشا کنم؟
جوابی نداشتم بدم .
-فاك..با من حرف بزن ..
بخاطر دادش کمی از جا پریدم
-چی بگم؟؟ دارم دیوونه میشم هري..منو ازینجا ببر..من...من نمیتونم..اونقدر قوي نیستم ..
بغضم شکست و رومو برگردوندم ..
هري کنارم نشست و با انگشتش موهامو پشت گوشم داد: هیسس..بس کن..اسکایلر من اینقدر زود تسلیم نمیشه..درسته؟
سعی کرد بهم دل گرمی بده
من: منو ازینجا ببر ..
آروم زمزمه کردم
هری: نمیتونم ..
به سختی صداي آرومش رو شنیدم..پلکامو روي هم فشار دادم و اشکام با فشار زیاد از چشمام میزدن بیرون ..
هری:بخدا قسم اگه کاري میتونستم بکنم تا ازینجا ببرمت بیرون انجام میدادم ولی ....
من:براي چی؟ تو واسه همیشه منو داري..من الان دیگه متعلق به تو ام..واسه همیشه ..
هری:این چه حرفیه؟ داشتنت چه فایده اي داره وقتی شاد نباشی و اون لبخند خوشگل رو گوشه ل/بات نبینم؟؟
سکوت کردم که منو بیشتر تو بغل لختش فشار داد ..
فهمیدم که لباساشو در آورده و برخورد پوست سردش با بدنم باعث شد موهام سیخ شن .
لباشو برد جاي گوشم
هری:استراحت کن عزیزم..من همینجام .
من:سرده !
از وضعیت نالیدم ..
دستشو به موهاش کشید ..
هری:لعنتی..اینجا شومینه نداره . خون آشاما سردشون نمیشه ..
حرفشو توجیح کرد..ولی تو سرماي زمستون..بدون هیچ گرمایی آدم نمیتونه تحمل کنه ..
شروع کردم به لرزیدن تو بغلش که گفت: فردا یه کاریش میکنم! قول میدم ..
ولی من الان نیاز به گرما داشتم..سرما خواب رو از چشمام گرفته بود ..
![](https://img.wattpad.com/cover/66760731-288-k829255.jpg)
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...