Chapter 114

669 45 0
                                    

خودمو روي تخت انداختم ..

هري: دلت واسم تنگ نشده بود؟؟

نیشخندي زدم..دلم تنگ نشده بود؟؟ داشتم میمردم .

هري با دیدن نیخشندم اخم کرد: که نشده بود..خب به جاش من حسابی دلم واست تنگ شده بود و امشب خودتو آماده کن که دیگه تحمل دوریت رو ندارم .

روم خزید و سرشو روي سینه ام گذاشت

-دلم لک زده بود واسه شنیدن این صدا..میدونی این صدا چه انرژي اي بهم میده؟؟

هیچی نگفتم و هنوز چشمام بسته بود .

هري: چت شده اسکاي؟؟ میخواي من برم؟

به لباسش چنگ زدم و ناله اي کردم..حالم خیلی بد بود ..

دستشو روي بازوهام کشید ..

- چقدر سردي..از ماه پیش لاغر تر هم شدي..مگه غذا نمیخوري؟؟

من چشماي قرمزم رو باز کردم: بنظرت غذا از گلوم پایین میره؟

هري با عصبانیت گفت: باید میخوردي..خودتو ببین..رنگ و روت پریده ..

با حرص ادامه داد: هم غذا نخوردي هم نخوابیدي..چشمات داد میزنه چقدر خسته اي ..

من: منتظر اومدنت بودم ..

هري: چقدر احمقی که بخاطر من خوابت رو عقب میندازي ..

سرمو به نشانه تایید تکون داد..من یه احمقم ..

هري کنارم دراز کشید: چرا اینکارو میکنی خب؟ بعد یک ماه برگشتم تا بدن بی جون تورو تماشا کنم؟

جوابی نداشتم بدم .

-فاك..با من حرف بزن ..

بخاطر دادش کمی از جا پریدم

-چی بگم؟؟ دارم دیوونه میشم هري..منو ازینجا ببر..من...من نمیتونم..اونقدر قوي نیستم ..

بغضم شکست و رومو برگردوندم ..

هري کنارم نشست و با انگشتش موهامو پشت گوشم داد: هیسس..بس کن..اسکایلر من اینقدر زود تسلیم نمیشه..درسته؟

سعی کرد بهم دل گرمی بده

من: منو ازینجا ببر ..

آروم زمزمه کردم

هری: نمیتونم ..

به سختی صداي آرومش رو شنیدم..پلکامو روي هم فشار دادم و اشکام با فشار زیاد از چشمام میزدن بیرون ..

هری:بخدا قسم اگه کاري میتونستم بکنم تا ازینجا ببرمت بیرون انجام میدادم ولی ....

من:براي چی؟ تو واسه همیشه منو داري..من الان دیگه متعلق به تو ام..واسه همیشه ..

هری:این چه حرفیه؟ داشتنت چه فایده اي داره وقتی شاد نباشی و اون لبخند خوشگل رو گوشه ل/بات نبینم؟؟

سکوت کردم که منو بیشتر تو بغل لختش فشار داد ..

فهمیدم که لباساشو در آورده و برخورد پوست سردش با بدنم باعث شد موهام سیخ شن .

لباشو برد جاي گوشم

هری:استراحت کن عزیزم..من همینجام .

من:سرده !

از وضعیت نالیدم ..

دستشو به موهاش کشید ..

هری:لعنتی..اینجا شومینه نداره . خون آشاما سردشون نمیشه ..

حرفشو توجیح کرد..ولی تو سرماي زمستون..بدون هیچ گرمایی آدم نمیتونه تحمل کنه ..

شروع کردم به لرزیدن تو بغلش که گفت: فردا یه کاریش میکنم! قول میدم ..

ولی من الان نیاز به گرما داشتم..سرما خواب رو از چشمام گرفته بود ..

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now