Chapter 86

728 49 0
                                    

چرا هنوز میتونستم بوي عطرشو که با تارو پود ملافه ها مخلوط شده حس کنم..؟؟

بویی که همش منو یاد چشمایی جادویی میندازه..ویه صورت بی نقص..و یه لبخند گیرا ..

- داري دوباره گریه میکنی اسکاي؟؟

برگشتم و به چشماي قرمز و خسته اولینا نگاه کردم..بیچاره بخاطر من یه هفته خواب درست نداشت ..

اینکه نیمه شبا از خواب بپرم و گریه کنم یه جور عادت شده بود..و بخاطر روحیه ي خراب من اونم افسرده شده

بود..خاك تو سر من که دارم با بی عرضگیم در مقابل عشق اولینا رو هم ناراحت میکنم ..

وقتی جوابی ندادم از جاش بلند شد و کنارم روي تخت نشست..محکم بغلم کرد و دستشو روي موهام کشید ..

-ششششش.بسه دیگه ...

-اشکاتو پاك کن ببینم..اسکاي؟؟

گریه ام شدید تر شد: من میخوامش..من نیاز دارم..به بودنش نیاز دارم ..

-سسسسسیس...میشنوه !

-خب بزار بشنوه..خسته شدم اوا..دیگه نمیتونم تحمل کنم..من نمیتونم از ذهنم بندازمش بیرون ..

اولینا: خب فقط یه هفته گذشته..براي فراموش کردنش حداقل چند ماه لازمه..

اشکامو پاك کردم ..

-هزار قرن هم کافی نیست..من نمیتونم ..

اولینا: خب چرا خودتو اذیت میکنی؟ فکر نمیکنی تو این هفته به تاوان اشتباهشو پس داد؟؟

من: یه هفته؟ من سه سال دارم زجر میکشم...

اولینا: یعنی سه سال بعد هري رو میبخشی؟؟

من: اون باید به اندازه اي که من زجر کشیدم زجر بکشه..باید تاوانشو پس بده..اون عوضی ....

زبونم قفل شد..حتی نمیخواستم بهش فوش بدم..

اولینا: بحث بحثه انتقام و انتقام گیري نیست اسکاي..مطمن باش همونقدر که هري زجر میکشه تو هم زجر

میکشی..خودتو نگاه کن..تو یه هفته تبدیل شدي به ماشین اشک ساز ..

چند تا قطره اشک رو گونه ام سر خورد..

اولینا: بفرما..دیدي گفتم...

خندیدم و اشکامو با دستم پاك کردم..

-اگه تو جاي من بودي لیام رو میبخشیدي؟؟

آب دهنشو قورت داد و با شک گفت: نمیدونم اسکاي..من به اندازه تو قوي نیستم ..

چند دقیقه اي سکوت کردیم که اولینا گفت:فقط بهش فکر کن اسکایلر..اون فقط یک اشتباه کوچیک بود..و حالا هري اینجاست تا با عشقش جبران کنه.. و طوري باهات رفتار کنه که لیاقتشو داري..فقط یه شانس دوباره میخواد !

حرفاش بدجوري ذهنمو درگیر کرد..بدون اینکه جوابشو بدم سرمو تو بالشت فرو کردم و سعی کردم احساساتمو کنار

بزارم و منطقی کردم.

اولینا: هی..میخواي پیش من بخوابی؟؟

-نه مرسی..راحتم ..

هه..چه دروغی گفتم..چون تمام شب رو بیدار بودم و گریه میکردم..تو افکار آشفته ام غوطه میخوردم و سردرگم بودم..

.

صبح نور خورشید پشت پلکمو روشن کرد و ناچار بیدار شدم ..

دستمو بردم سمت دفتر کذایی که کنار تختم بود ..

لاشو باز کردم و خودکارو روش حرکت دادم.

روز هشتم..بدون هري!!

با عصبانیت شروع کردم به پاشیدن جوهر روي برگه..فشار انگشتمو بیشتر کردم و صفحه رو کامل خط خطی کردم ..

آره..روزاي من بدون هري همشون همینجورین..خط خطی..بی هدف ..

بدون اینکه بفهمم پدر برگه هاي دفترمو درآوردم..ازین دفتر متنفرم..دفتر که فقط خاطرات بدمو توش گنجونده بود..و

با باز کردن هر برگه اش برام تداعی میشن.

این دفتر لع\نتی باید از بین میرفت تا خاطراتم هم باهاش گم و گور میشدن..شاید اولین کاري که براي شروعی تازه باید

انجام بدم خلاص شدن از شر این دفتره..

از جام پا شدم و یه شلوار جین تنگ با یه تیشرت گشاد پوشیدم..کپمو گذاشتم سرم و با دفتر از اتاق خارج شدم..

قبل اینکه از سوییت بزنم بیرون نگام به هري افتاد..که روي مبل دراز کشیده بود..دکمه هاي لباسش باز بود و بدنش در

اثر تابش نور خورشید میدرخشید..

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now