Chapter 120

635 47 0
                                    

هري :

هنوز دو سوم راه رو نرفته بودم که گوشیم توي جیبم شروع کرد به ویبره کردن ..

راه کاخ به دهکده خیلی طولانیه و چند ساعتی رو باید فقط بدوم..اول خواستم به گوشیم توجه نکنم ولی وقتی مخاطب

دست از زنگ زدن برنداشت همونطور که میدویدم با یک دست گوشی رو از تو جیبم برداشتم و به سختی بقل گوشم

نگهش داشتم و کمی از سرعتم کم کردم تا گوشی از دستم پرت نشه ..

-الو؟ چیه؟

صداي زین که قطع و وصل میشد پشت گوشی میپیچید ..

-الو هري؟؟

من: آره..چه خبره؟

از دستش هنوز عصبانی بودم و شانس آورد که قلبش هنوز تو سینه اش داره میتپه!!..بخاطره همین با پرخاش جواب دادم ..

زین: باید برگردي ..

من: چی ؟ برگردم؟

زین: لویی به همراه بیست تا خون آشام جلوي در اتاق اسکایلر تجمع کردن..لویی گفت که نزارن هیچکس وارد اتاق بشه..مخصوصا تو..حالا جریان چیه؟

من ناگهان از دویدن ایستادم و این باعث ساییده شدن کف کفشام شد ..

روي پاشنه پام چرخیدم و بدون اینکه جواب زین رو بدم گوشیم رو تو جیبم چپوندم و شروع کردم مخالف باد دویدن ..

به سمت کاخ ..

تمام نیرومو روي پاهام گذاشتم.حس میکردم غضروف هام مثل سوهان روي هم کشیده میشن و همدیگرو میتراشن و بدنم داغ شده بود ..

باد به صورتم فشار میاورد و به موهام چنگ میزد ..

نفسمو به سختی فوت کردم و پاهام مثل دوتا پدال کنار هم حرکت میکردن ..

نمیدونم چقدر گذشت تا خودمو جلوي در کاخ پیدا کردم .

با فشار کف دست در کاخ رو باز کردم و با همون سرعت به سمت سالن بالا حرکت کردم ..

اول سالن ایستادم و به چندین خون آشامی که اطراف در اتاق اسکایلر با حالتی جدي ایستاده بودن نگاه کردم..آروشا هم

بود..با یادآوري اسمش چشمامو تو حدقه گردوندم ..

با یه پلک چشمام قرمز شد و با مشت هایی گره خورده و قدم هایی سنگین به سمت در اسکایلر رفتم ..

ولی هنوز خیلی به درش نزدیک نشده بودم که سنگینی دستی رو روي شونه ام حس کردم ..

-ببخشید..ولی شما اجازه ورود ندارین ..

جان؟ حالا یه خون آشام فسقلی واسه من آدم شده؟؟ واقعا بهم برخورد..برگشتم و نگاهی به سرتاپاش انداختم ..

یه تاي آبرومو انداختم بالا .

-درسته..ببخشید..حواسم نبود ..

طوري رفتار کردم که انگار میخوام برگردم..ولی بهش نزدیک تر شدم و با یه حرکت کوچیک گردنش رو شکستم ..

شاید زیاده روي کردم چون این باعث شورش و خشم بقیه خون آشاما شد..بهتره قبل اینکه بریزن سرم داخل اتاق برم ..

از سرعته خون آشامیم استفاده کردم و با هل دادن آروشا از جلوي در هل هلکی کلید رو از گردنم بیرون کشیدم و

درحالی که دستام میلرزید سعی کردم که توي قفل فشارش بدم..ولی همش به کناره هاي اون سوراخ ریز قفل میخورد.و

قبل اینکه دوباره کلید رو توي قفل بزارم دوتا دست بازوهام رو گرفت و منو به اون سمت سالن کشید..سعی کردم دوباره

گردناشون رو بشکنم ولی وقتی تعدادشون زیاد شد این امر واسم سخت شد ..

-هري؟؟

با گوشاي تیزم تو این هیاهو صداي نجوایی رو از پشت در شنیدم و این دیوونه ام کرد..میدونستم قصدشون

چیه..میدونستم که همش دستوره لوییه.و اینا همش منو عصبی تر میکرد ..

غرشی کردم و براي آخرین بار سعی کردم بازوهامو از بین دستاشون آزاد کنم و موفق هم بودم ..

با اینکه دست خودم شکست ولی با تمام سرعت به سمت در دویدم که ناگهان دستی گلوم رو فشرد و با چشماي آشنایی

چشم در چشم شدم ..

-حروم زاده عوضی ..!!

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now