Chapter 84

752 56 0
                                    

روي زانوهاش نشست و ل\بشو به گوشم چسبوند: اسکایلر؟؟ چرا اینکارو کردي؟؟ اگه میخواي ازم انتقام بگیري این بدترین روشیه که پیش گرفتی..فکر کردي با سپردن خودت دست لویی همه چی درست میشه؟؟

بدونه هیچ حرکتی چشمامو روي قفسه شامپوها متمرکز تر کردم ..

بهش توجه نکن آنجل..بهش توجه نکن ...

چند بار دیگه اسممو نجوا کرد ولی وقتی هیچ جوابی دریافت نکرد آروم با انگشتاش شونه ام رو لخت کرد و گردنمو

بو\سید ..

دندونام رو از روي خشم روي هم فشردم وقتی شروع به بو\سیدنه شونه و گردنم کرد ..

بدون اینکه ل\باش از گردنم جدا شه بدنش به داخل وان حرکت کرد و دقیقا جلوم توي وان نشست..درحالی که سرش

دقیقا جاي قوسی گردنم بود و بو\سه هاي نرمش داشت دیوونه ام میکرد ...

لعن\تی بس کن...بس کن... دیگه از جونم چی میخواي؟

ولی کم کم به جاي داغی نفساش سردي آبی رو روي شونه ام حس کردم ..

اشکاش قطره قطره روي گردنم سر خوردند و هق هق آرومشو بغل گوشم میتونستم بشنوم .

وقتی دید هنوز بدون هیچ عکس العملی به یک نقطه زل زدم سرشو بالا آورد..بطوري که دقیقا سرش روبه روم قرار کرد

و دیگه نمیتونستم از نگاه کردن بهش فرار کنم..به چشماي اشک آلودش..که تمناي بخشیده شدن میکرد ...

دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم و هر لحظه ممکن بود بترکم..هر لحظه ممکن بود عصبانیت، غم، حرص و نفرت از

چشمام بزنه بیرون ..

با چرخش سریع دستم روي شیر دوشی که بالاي وان بود آب سرد رو جاري کردم ..

ریختن قطرات آب روي بدنم فرصت خوبی بود تا بغضمو بترکونم ..

چون نمیخواستم جلوش گریه کنم و نشون بدم هنوزم چقدر بهش اهمیت میدم..نمیخواستم بهش نشون بدم اینکه

مجبورم قلبمو زیر پام بزارم چقدر داره آزارم میده ..

قطرات آب که روي گونه ام سرازیر میشد رو با شستش پاك کرد ..

با صدایی که پشته صداي چکیدن قطرات آب گم شده بود زمزمه کرد

:اسکاي اینکارو نکن..بهم نشون بده هنوز یه حسی تو وجودت مونده..بهم فوش بده..منو بزن..نفرتتو تو یه سیلی جانانه

خالی کن..ولی مثل یه بت به یک نقطه زل نزن..طوري رفتار نکن انگار نامرئی شدم برات..طوري که انگار وجود خارجی

برات ندارم و تو حتی ذره اي اهمیت بهم نمیدي ..

بعد از سکوتی که کردم توي صورتم داد زد: با تو ام..میشنوي؟؟؟ میشنوي منو؟؟

به بازوهام فشار آورد: یه چیزي بگو...میگم یه چیزي بگو ل\عنتی ..

ل\بمو بین دندونام فشار دادم و شدت گریه ام بیشتر شد ..

ولی بازم سکوت کردم...جرئت نداشتم حرف بزنم..یا بهتره بگم با بغضی که راه گلوم رو بسته بود نمیتونستم حرف

بزنم ..

چی میگفتم؟ دیگه نه ببخشی درکار بود..نه شانس دوباره اي..همه چی تموم شده بود ..

با عصبانیت مشتشو محکم روي آب وان کوبوند و نصف آب از وان پرت شد بیرون ..

از تو وان پا شد و درحالیکه آب از کت و شلوارش میچکید از حموم خارج شد ..

رفتنش کافی بود تا صداي گریم بلند شه.. زار میزدم..اصلا مگه کاره دیگه اي بلد بودم؟؟

سرمو زیر آب فرو بردم تا صدامو خفه کنم ..

روبرو شدن باهاش اونم تو این موقعیت برام زیادي بود..مخصوصا وقتی پی بردم تمام تلاشام براي اینکه ازش متنفر بشم

بی فایده بوده..من هنوز عاشق اون هیولام !!

خورشید داشت کم کم طلوع میکرد که از وان اومدم بیرون..آب داغ تونست کمی تو تصمیم گیري بهم کمک کنه..حالا

آمادگی بیشتري دارم براي اینکه با هري درباره ش صحبت کنم .

وارد اتاق شدم و بدون توجه به هري که روبرو شومینه خاموش نشسته بود و اطرافشو شیشه هاي شرا\ب محاصره کرده

بودن روي تخت نشستم .

نفس عمیقی کشیدم ..

- شاید اگه از همون اول بهم میگفتی میبخشیدمت ..

ازینکه بلاخره کلمه اي از دهنم خارج شده بود تعجب کرد و سریع برگشت ..

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now