🔮memory5🔮

2.3K 368 123
                                    

روز بعد:
از دید یونگی:

۳ روز از غش کردن جیمین گذشته.... لامصب اون قیافش خیلی برام آشنا میزنه.....

اه اصلا ابهتم بخاطر جیمین زیر سوال رفت.

الان همه میگن یونگی اعظم به خاطر غش کردن یه بچه و ترسش از تهیونگ ۳ روز غیبش زده...

بابا جریان اصلا اینجوری نیست..

من فقط واسه آرامش ذهنم یکم رفتم تفریح....

اون نامجونم خو بیخیال نمیشه که...

هی زنگ میزنه منم هی بهش میگم بیخیالم شو اونم میگه که بچه ها شایعه کردن واسه غش کردن یه بچه فرار کردی تا دست تهیونگ بهت نرسه

فقط به خاطر اینکه قیافش منو یاده یکی مینداره هنوز زنده گذاشتمش......

خیلی شبیهشه..... اه بیخیال یونگی عمرا خودش باشه......

توی افکارم غرق بودم که یهو تلفنم زنگ خورد.

کوکی بود...... هیچ وقت حاضر نبودم غلدری (؟) کنم ولی به خاطر کوکیه که اینجوری شدم و به اینجا رسیدم....

کوک تنها برادرمه.....

بچگی که پدر و مادرمونو از دست دادیم کوکی بد جور افسردگی گرفت به خاطر همین هم هی بچه ها اذیتش می کردن و منم مجبور شدم که به خاطر محافظت ازش به اینجا برسم....

اصلا پشیمون نیستم.... دکمه ی دریافت تماس رو زدم و صدای کوکی از اون ور خط اومد.

کوکی: هیونگ کجایییی؟؟ دلم واست تنگ شده😣😣😣😥 یونگی هیونگ بیا دیگه

یه لبخند محو به خاطر نگرانیی های کوکی روی صورتم بود.

یونگی: کوکیااا اروم باش . هیونگ یه کم نیاز به تنهایی داره تا یه سری چیزارو فراموش کنه..... باشه؟

کوکی: هیونگ بازم همونه ؟ هیونگ اون قضیه خیلی وقته تموم شده..... بیا بهش فکر نکنیم باشه؟؟؟😞😟

یونگی: باشه کوکی. هیونگ فردا بر میگرده.

بعد از اینکه یه کم دیگه با کوک حرف زدم تلفنو قطع کردم. فردا دوباره باید میشدم همون یونگی سرد و بی احساس.......

دوباره رفتم توی فکرش....

از دید جیمین:

از بچه ها تک و توک یه سری خبر از یونگی گرفته بودم. ناخودآگاه دربارش کنجکام میشدم...‌ بچه ها میگفتن که یونگی به خاطر اینکه باعث غش کردن من شده و ترس از تهیونگ ۳ روزه غیبش زده😮 ولی طبق اون چیزایی که از لیسا شنیدم فهمیدم که یونگی ادمی نیست که از تهیونگ ‌بترسه و بخواد عقب نشینی کنه پس باید یه چیزی باشه........

بعد از تموم شدن کلاسام و خوردن شام با جین و هوسوک و وی خاطراتمو نوشتم. میدونم که الان میگید که نوشتن خاطرات واسه ی بچه ی دبیرستانی توی این دوره زمونه خیلی خز و مسخرس.... ولی این دفتر رو مادرم بهم داده و خیلی برام ارزش داره......

ʚ𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙢𝙚𝙢𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨ɞOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz