🔮memory12🔮

2.1K 384 41
                                    

جیمین: شوگا....

شوگا..... این اسم توی ذهنم میپیچید..... فقط جیمین منو شوگا صدا میزد.....

کوکی و تهیونگ درست میگفتن.... باورم نمیشه....یهو به خودم اومدم... دویدم سمتش و تهیونگو زدم کنار

یونگی: جیمین... جیمین صدامو میشنوی؟؟؟؟؟؟

هوسوک با دارو ها اومد.....

تهیونگ سریع دارو ها رو به جیمین داد.... لرزش بدنش متوقف شد....

یونگی: از کی فهمیدید؟

تهیونگ: من از خیلی وقت پیش میدونستم....

یونگی: نباید به من میگفتی؟

تهیونگ: هیچ کدوم از ما ها امادگی پذیرشش رو نداشت.....

بدون حرفی جیمین رو بغل کردم و بردمش سمت اتاق خودم.... هیچ کس مخالفت نکرد.... همه میدونستن که اون دو نیاز به تنهایی دارن...

نامجون: میشه یکی جریانو بگه؟


جیمین رو اروم گذاشتم روی تختم. پتو رو کشیدم روش. تا رمانی که بهوش بیاد یه دل سیر نگاش کردم.... حتما سر فرصت باید جریان رو از تهیونگ بپرسم....

فلش بک:

از دید یونگی:

بعد از حادثه ی آتش سوزی:

یونگی: بابااااااااااا..... ماماننننن...کجایین؟؟؟؟.....

مامان و بابام دیگه نمیان پیشم.....اونا دیگه منو دوست ندارن....😭😭

صدای خانم لی رو از پشت در شنیدم...

خانم لی(خدمتکار): ارباب جوان؟ اماده هستید؟ وقت رفتنه.

امروز میخوان من و جونگ کوکی رو ببرن پیش عموم...... اون مرده خوبیه......

یونگی: بله خانم لی. اماده هستم.

درو باز کردم و رفتم بیرون از اتاق.

یونگی: خانم لی؟ جیمین پیدا نشد؟

خانم لی یه نگاه مضطرب بهم انداخت.

خانم لی: متاسفم ارباب جوان... فکر کنم که جیمین همراه پدر و مادر خودش و والدین شما رفتند به یک جای بهتر....

یونگی: ولی جیمین به من قول داده بود که بدون من جایی نره....

خانم لی: ارباب جوان من مطمعنم اگه که جیمین خودش میتونست انتخاب کنه پیش شما موندن رو ترجیح میداد.

یونگی: الان جیمین کجاست؟ کجاست که بهتر از این خونس؟

خانم لی: ارباب جوان متاسفم.... ولی اون ها هیچ وقت دیگر برنمیگردن..... اون ها رفتند پیش خدا.....

اشک توی چشم هام داشت جمع میشد.... با صدای کوکی به سمتش برگشتم.‌.

کوکی: هیونگ هیونگ... بیا بریم دیگه....

ʚ𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙢𝙚𝙢𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨ɞWhere stories live. Discover now