🔮memory15🔮

1.9K 293 34
                                    

از دید جیمین:
فردا صبح:

پلکام سنگین بودن و بدنم بینهایت کرخت بود طوری که انگار ۱۰۰ تا کامیون از روم رد شدن...

چی شده؟؟ من چرا اینجوریم؟؟

  ترجیح دادم‌یکم‌دیگه بخوابم.... حدود ۱ ساعت و نیم بعد با حس یه دست که داشت موهامو لمس میکرد بیدار شدم‌اما چشامو باز نکردم...

اون شخصی که داشت موهامو ناز میکرد شروع کرد به صحبت کردن احتمالا متوجه بیدار شدن من نبود .

گیج بودم اما بعد متوجه شدم که این صدای یونگیه...

یونگی:جیمینا.... من نمیدونم چجوری بهت بگم..... من.... آه لنتییییی.... وقتی نمیتونم موقعی که خوابه بهش بگم که دوستش دارم وقتی که بیداره چ شود....

وایسا ببینم.... الان یونگی هیونگ به من گفت دوستم داره؟؟؟

ضربان قلبم بالا رفت و لپ هام گل انداخت.... اوا یهو چرا اینجوری شدم...

با خودم فکر کردم که حتما با این ضایع بازی هام یونگی هیونگ فهمیده بیدارم اما جیمین نمیدونست که قلب و روح یونگی به قدری غرق در افکار و تصوارت با  جیمین هست که متوجه این موضوع نشده....

جو سنگین توی اتاق با اومدن کوکی شکسته شد....

کوکی: به هوش نیومده هیونگ?

یونگی: نه هنوز.....

کوکی: هیونگ من به خاطر اون سیلی متاسفم

یونگی: راستشو بخوای اگه تو اون سیلی رو نمیزدی شاید الان من پیش عشق اولم نبودم

یهو متوجه سوتی یونگی شدم و با سرفه ای مصلحتی( درست نوشتم؟) بیدار شدم...

چشمام رو که باز کردم دیدم کوکی با چشمایی که ۴ تا شده داره به یونگی نگاه میکنه اما یونگی.....

اون داشت فقط و فقط به من نگاه میکرد... با صدایی که یکم حالت بم و گرفته داشت گفتم

جیمین: یونگیا....

یونگی: بالاخره بیدار شدی؟

جیمین: چی شده؟ من چرا اینجام؟

یونگی و کوکی یه نگاه به هم انداختن. جو بدی تویی اتاق ساکن بود....

کوکی: جیمین هیونگ.....

جیمین: چی شده؟؟

یهو تهیونگ اومد توی اتاق.....

تهیونگ: اوووو جیمینی بیدار شدی؟؟ نگرانت بودیم.... اصلا به اون مینهو هم فکر نکن... بیشور فکر کرده میتونه همینجور راه بره و به دیگران تجاوز کنه و کسی کاریش نداشته باشه؟؟؟

جیمین: ت‌تج‌تجاور؟؟؟؟

یهو همه چی یادم اومد.... مینهو... بردن من توی کلاس.... ینی من دیگه پاک نبودم؟؟

ʚ𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙢𝙚𝙢𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨ɞWhere stories live. Discover now