ووت رو بزن تا یادت نرفته •-•
سعی کرد خودشو کنترل کنه و منطقی با این موقعیت مواجه بشه. ولی اصلا چیزی این وسط منطقی بود؟
آروم قدمی سمت بکهیونی که بی حرکت رو زمین افتاده بود برداشت.
متوجهی زانوی زخمیش شد. زانویی که از زیر اون شلوار پاره خودنمایی میکرد و دست هاش که حسابی کبود و زخمی شده بود.
داشت شاخ در میاورد !!
آخه این پسر چشه؟
نکنه مشکل روانی ای داره؟وقتی بالای سر بک رسید، آروم پاشو روی شونه ی اونگذاشت و تکونش داد.
چان: هی..
بازم تنها باد بود که توی اون سالن نسبتا خالی هو هو میکشید. آروم روی یه زانو نشست و صورت بکهیون رو به طرف خودش برگردوند؛ که همون لحظه متوجهی رد خون جاری از بینیش شد.
-لعنتی...نکنه ضربه مغزی شده؟
سریع دستشو زیر گردن و زانوهای بک برد و بلندش کرد. از سبکیش تعجب کرد اما بیشتر از همه کبودی های روی دست پاهاش بود که چانیول رو متعجب میکرد.
به سرعت از اون انباری بیرون زد و توی راهرو شروع به حرکت کرد. تند تند پله هارو بالا رفت.
به صورت بکهیون که هر لحظه با گذشت زمان سفید تر میشد نگاهی انداخت و سرعت قدماشو بیشتر کرد.همزمان با رسیدن به بهداری کالج، یهو در رو با پا و یه ضرب باز کرد و وارد شد.
مردی که مسئول اون بهداری بود خشمگین از جاش پرید. کسی که خودش رو دکتر میدونست ولی در اصل فقط یکی از بهیار ها بود.
با عصبانیت طرف چانیول اومد تا تذکری بهش بده که چرا بدون اجازه وارد شده اما...
و همون لحظه با دیدن بکهیون عصبانیتش یکهو ریخت.سریع طرف چان اومد: چی شده؟؟
چان: به سرش ضربه خورده.
-بخوابونش رو تخت.
و چان هم همون کار رو انجام داد.
مرد با دیدن خون زیر بینی بک و کبودی روی پیشونیش ، خشمگین داد زد : کااااار کی بودههه؟ هااااااان؟
و ثمرهی اون داد تنها گره خوردن بیشتره اخم های درهم چان بود. دکتر وقتی جوابی از چان نگرفت سریع رو به بک برگشت و سعی کرد به هوشش بیاره.
همزمان گفت: اینجا بهداریه.. اگر ضربه مغزی شده باشه کاری از دست من بر نمیاد. تا دیر نشده زنگ بزن آمبولانس.
چان سریع گوشیش رو در آورد و شمارهای گرفت.
آنتن توی اتاق کم بود پس بیرون رفت و در رو بست.مرد سرمی به دست بک زد و تخت رو گرفتو با سرعت سمت جایی که نور بیشتر بود کشید. سرش رو دقیق برسی کرد و با دستگاه مخصوصی به داخل بینیش نگاه کرد.
YOU ARE READING
🔴▪︎Red line▪︎🔴Seosen1(Full)
Fanfiction‼️ Full داستانی به درون آدم ها. داستانی درباره بکهیونی که با تنها پدر معتادش زندگی سختی رو میگذرونه ، پدری که از کمترین محبت ها در حقش شروع کرد و تا تاریکی های بسیار پیش رفت . بکهیونی که معمولا یا درحال گریه بود و یا کتک خوردن هایی که تمام بدنش رو...