ووت رو بزن تا یادت نرفته •-•
هوای سرد ، صبرش رو کم میکرد و تاریکی شب مدام وادارش میکرد تا به اطراف چشم بدوزه و کِشیک بده ، در آخرین لحظات پرسید .
بن : خب حالا چیکار کنیم ؟
تاپ : خفه شو دو دقیقه... (به در خونه ای که ساعت ها تحت نظر داشتند خیره شد )... زنگو بزن
بن یهو به خنده افتاد : وات؟؟؟ میخوای بهشون بگی سلام ، ببخشید ما اومدیم بک رو بدزدیم و شب یه حالی باهاش کنیم؟؟
تاپ نگاه تندی بهش انداخت و در جواب با جدیت گفت : از کی انقدر بانمک شدی؟ محض اطلاع میگم احمق ، اگر با زبون خوش اونو بهم ندن ، به زور میگیرمش .
بن که از نگاه غضب آلود تاپ ، خنده رو لباش ماسیده بود ، سری تکون داد و قدمی برداشت تا زنگ خونه ای ک دقایقی جلوش ایستاده بودن رو بزنه
طولی نکشید که در باز شد و زن مستی توی چهارچوب در ظاهر شدآجوما با تعجب به مردای بلند قد و یغور جلوی روش نگا کرد :
کاری داشتید ؟؟- بیون بکهیون اینجاس ؟
تاپ با اخم پرسید و باعث شد سوال آجوما پاسخ داده بشه و دلیل این لشکر کشی رو بفهمه .+بکهیون؟ چطو.....
بن پرید وسط حرفش : اون چند وقتی اینجا بوده درسته ؟
+ : اره ولی الان خونه نیست...
تاپ که حوصله ی کلکل با یه پیر زن رو نداشت ، یهو جلو رفت و اجوما رو محکم کنار زد و راه رو برای بقیه باز کرد ..
وارد خونه شد و نعره زد : بکهیییییوناجوما سریع جلوش اومد و مانعشون شد : گفتم که نیست...برید بیرون..
صورت اون زن نگران بود اما حتی نگرانیش و یا جدی بودن لحنش هم نتونست اونارو از خونه بیرون کنه .
تاپ به بقیه اشاره کرد تا داخل رو بگردن و با
بی میلی تمام ، روبه آجوما برگشت : کجاس پس ؟+ : با جناب پارک بیرون رفتن ..
تاپ اخماش غلیظ تر شد : کدوم گوری رفتن ؟
+ : نمیدونم
تا خواست یقه ی اجوما رو بگیره ، یهو یکی از همون ارازل ها سمتش نفس نفس زنان دویید:
- اینجا نیستن قربان !
_________________________________
قدم های آرومشون روی سنگ فرش های کنار دریاچه جلو میرفت و به آرومی تا خونه قدم میزدن .
گه گداری که نگاهشون به هم میوفتاد ، سریع لبخند شیرینی میزدن و نگاه هاشونو از هم می دزدیدن ..اخرین بار بک سرشو با خجالت پایین انداخت : چرا اینکارو میکنی؟؟
- چه کاری؟
+ چرا اینجوری نگام میکنی؟
چان خنده دندون نمایی زد : اخه چیز قشنگ تری برای نگاه کردن پیدا نمیکنم
![](https://img.wattpad.com/cover/184320617-288-k408841.jpg)
CZYTASZ
🔴▪︎Red line▪︎🔴Seosen1(Full)
Fanfiction‼️ Full داستانی به درون آدم ها. داستانی درباره بکهیونی که با تنها پدر معتادش زندگی سختی رو میگذرونه ، پدری که از کمترین محبت ها در حقش شروع کرد و تا تاریکی های بسیار پیش رفت . بکهیونی که معمولا یا درحال گریه بود و یا کتک خوردن هایی که تمام بدنش رو...