☆●•~Red line E13~•●☆

2.1K 532 139
                                    

ووت رو بزن تا یادت نرفته •-•

صدای شر شر آب گوش هاشو پر کرده بود و گرماش ، دستشو نوازش میکرد .

یکی از ظرف های توی سینکو برداشت ‌و شروع کرد به شستنش.
چند روزی از اون شب لعنتی و صبح لعنتی ترش گذشته بود ، همون شبی کی شیرین بود ، اما صبح تلخی داشت .

حدود ۴ هفته گذشته بود و هنوز هیچی به حالت اول برنگشته بود .
هیچی شبیه اون روزای اولی ک پاشو توی این خونه گذاشته بود و توی راهروش قدم برمیداشت نشده بود .
حتی آجوما هم نبود .

صبح زود سرگیجه گرفت و مجبور شد به بیمارستان بره .
به خاطر فشار خون شدید ، دست و پاش به لرزه افتاده بود و حالش اصلا خوب نبود .
اما خدارو شکر درکتر ها بهش رسیدگی کردن و الان توی خونه ی خودش استراحت میکنه .
خونه ی آجوما چند کوچه بالاتر از امارت چانیول قرار داشت و برای همین میتونست راحت برگرده .

گذشته از اینکه آجوما نیست تا کارای خونه رو انجام بده ، کای و چانیول هم توی هیچ کاری کمک نمی کردن .
فقط خودش و سهونِ بدبخت بودن که به سرو روی این خونه میرسیدن .

البته
اون دوتا هم تا حدودی حق داشتن !
کای مدام دنبال خونه جدید بود و چانیولم که معمولا از اتاقش بیرون نمیومد و حتی نمیزاشت کسی هم وارد اتاقش بشه .
برای همین توی این چند هفته ی گذشته ، بکهیون مجبور بود شبا توی حال پیش کای و سهون بخوابه .

هفته ی آخر چانیول دیگه تقریبا خودشو توی اتاق حبس کرده بود .
نه چیزی مثل آدم میخورد و نه حرفی میزد .
حتی از کای هم دوری میگرد !
خانم چدر به سهون و کای گفته بود که این رفتار هاش طبیعیه ،
گفته بود ذهن چانیول بعد از سال ها داره ثبات پیدا میکنه و تطبیق خاطراتش براش سخته و همه ی اینا باعث درگیر شدن ذهنش میشه و تنهایی بهترین راه برای مرتب کردن افکارشه.

"لیوان دیگه ای رو برداشت و شروع کرد به شستنش "

تعطیلات زمستونی کالج نزدیک بود .
وای !
باورش نمیشد ، چطور رسیدن به نیم سال اول ؟
انگار همین دیروز بود که از رفتن دوباره به کالج وحشت داشت.
انگار همین دیروز بود که چانیول خم شده بود تا بتونه بکهیونی رو که زیر اون تخت قایم شده بود ببینه .

"لبخندی زد"
یادش بخیر ، چقدر تلاش میکرد آروم رفتار کنه تا گریه بکهیون رو بیشتر نکنه .
وقتی‌ که با ملایمت دستشو دراز کرد تا دست منجمد شده بک رو بگیره .
اما نمی دونست که نیاز به این کارا نیست چون اون چهره ی آروم .
همون چهره ی آروم کافی بود تا بکهیون توی اقیانوس چشماش غرق بشه

واقعا زندگی خیلی عجیبه .
اوایل سال وحشت داشت‌ که کسی بشناستش ، همیشه یه هودی خاکستری و گشاد میپوشید و کلاهشو تا خرخره پایین میکشید تا کسی صورتشو نبینه .
از تاپ و بن می ترسید و نمی خواست کسی بشناستش ، میخواست ی ناشناس باشه ، ناشناسی که بدون دردسر میاد و میره ، بدون اینکه کسی بهش دست درازی کنه و یا توی خونه کتکش بزنه .

🔴▪︎Red line▪︎🔴Seosen1(Full)Where stories live. Discover now