ووت رو بزن تا یادت نرفته •-•
همون طور که با اخم دست ب سینه نشسته بود ..
سر چرخوند تا به در خروجی نگاه کنه و با دیدن
اون مردک گُنده که هنوز اونجا مثل ی چوب خشک ایستاده بود ، پوفی کشید و بلند شد و به سمت در خروجی حرکت کرد .خواست در رو باز کنه اما اون غول تَشن یهو جلوشو گرفت :
- جناب کیم گفتن کسی خارج نشه .سهون که بعد از چند ساعت اسیری، دیگه حسابی کلافه شده بود ، اون نگهبانرو کنار زد و خواست درو باز کنه ، که مرد سریع سر جاش برگشت و با همون صدای کلفتش گفت:
-اجازه ی خروج ندارید .با حرص محکم زد تو سینه ی اون تا به کنار هلش بده.
اما نگهبان دستای سهون رو گرفت: لطفا برگردید و بنشینید.
دستشو کشید تا دوباره برای خروج تلاش کنه..
نمی خواست اینجا بمونه .
شاید حرفای کای ترسونده بودش...
شایدم عصبی بودنش توی ماشین ترسونده بودش .
حتی اینکه الان چی در انتظارشه رو میدونست ، ولی حالا که اون عصبیه ، ترجیح میداد که اینجا رو ترک کنه .مرد که قصد سهون رو میدونست ، در برابر سهون مقاومت کرد و اجازه نداد تا دستاش رو آزاد کنه .
سهون : ولم کن .
-اجازه ی خروج ندارید .
-ولللللم ککککککنن
+ولش کن !
با صدای کای ، که توی اون خونه پیچید ، هر دو سمتش برگشت ..
مرد سهون رو ول کرد و عقب تر ایستاد .
و سهون با دیدن کای که دست و صورتشو شسته بود ، اخمکرد و با همون استرس کمی ک داشت گفت :+واقعا که چی ؟ الان ۴ ساعته منو آوردی تو این خونه که چی بشه؟ .. در اصل ، میدونستی این کارت آدم رباییه؟
کای نیشخندی زد ..
آروم قدمی به طرفش برداشت و همزمان ، دکمه های آستین لباسش رو بازکرد :
-نمیدونستم آوردم همسرم به خونه ی مشترکمون هم آدم ربایی محسوب میشه ..(نگاهشو از سهونگرفت ) ..میدونی که فردا تولد چانه ؟+آره
کای به اون مرد اشاره کرد تا بره و ادامه داد :
-و .... میدونستی که فردا نمیتونی بیای؟+چرا اون وقت ؟
کای بهش رسید !
یکم روی صورتشخم شد :
- تو کالج بهت گفتم.. از این به بعد فقط خودم مهمم.. و نظر تو و علایقت دیگه برام اصلا مهم نیست .. و منم میخوام که تا فردا همین جا بمونی . به هر حال برای مامانت عجیب نیست که حتی بعد ازدواج هم پیشش موندی ؟سهون آب گلوشو قورت داد : هست .. ولی تو چرا هیچ وقت ازم نمی پرسی که چرا میخوام باهات فاصله داشته باشم ؟
YOU ARE READING
🔴▪︎Red line▪︎🔴Seosen1(Full)
Fanfiction‼️ Full داستانی به درون آدم ها. داستانی درباره بکهیونی که با تنها پدر معتادش زندگی سختی رو میگذرونه ، پدری که از کمترین محبت ها در حقش شروع کرد و تا تاریکی های بسیار پیش رفت . بکهیونی که معمولا یا درحال گریه بود و یا کتک خوردن هایی که تمام بدنش رو...