همخونه و دوست جدید من

10.2K 1.9K 85
                                    

رفتارهای جونگکوک عجیب بود و باعث میشد حتی بیشتر از قبل دلش براش بسوزه.

طوری که سرش رو پایین انداخته بود و با انگشت های لرزونش گوشه آستین تهیونگ رو نگه داشته بود، دل آدم رو به درد می آورد.

وارد خونه شدند. تهیونگ حواسش به جونگکوک بود که هیچ واکنش خاصی نشون نمیداد. آروم جوری که کوک رو نترسونه چرخید  پشت سرش قرار گرفت و آروم به جلو هلش داد.

_ خب اینم خونه ی ما. ببین اینجا آشپزخونه ست.
من خیلی خیلی شکمو ام، پس یخچال همیشه پر پره. هرچی دلت خواست میتونی بخوری. این پله های طبقه بالاست. بیا تا بهت نشون بدم.

و دست جونگکوک رو گرفت و دنبال خودش از پله ها بالا کشید. کوک هنوزم رنگ پریده و وحشت زده بنظرم میومد. حساس بود و سریع واکنش دفاعی نشون می داد ولی لرزشش کمتر شده بود.

همین بهبود کوچیک، لبخند شیرینی به لب تهیونگ آورد.(خدا رو شکر! مثل اینکه بهم اعتماد کرده.)

_ببین کوکی، اینجا اتاق منه. هم اتاق خواب و هم اتاق کارمه. اکثر مواقع اینجا میتونی پیدام کنی.

و لبخند مستطیلی و مهربونی تحویل جونگکوک داد که البته پسرک متوجهش نشد  چون سرش رو پایین انداخته بود و با استرس با گوشه آستینش بازی می کرد.

_و اما این یکی. این اتاق مهمانه که از این به بعد میشه اتاق تو. دوستش داری؟

جونگکوک باز هم هیچ ری اکشنی نشون نداد. فقط یکم بیشتر توو خودش جمع شد.

تهیونگ غر لوسی زد:
_ بخدا خیلی خوشگله. تو رو خدا نگاه کن.

و منتظر به کوک خیره شد. جونگکوک به آرومی سرش رو بالا آورد و اطراف رو بررسی کرد.

یه اتاق بزرگ با تم آبی روشن و سفید، یه تخت یه نفره و یه دراور و آینه و سرویس بهداشتی. خیلی آرامش بخش و دوست داشتنی بنظر می رسید. یعنی اینجا مال اون بود؟

لبخند زد و نگاهش برای یه لحظه کوتاه با نگاه مهربون و منتظر تهیونگ تلاقی کرد، ولی سریع سرش رو پایین انداخت و ارتباط چشمی‌شون رو قطع کرد.

تهیونگ که به‌خاطر لبخند کوکی ته دلش یه جوری شده بود، از کار پسر آهی کشید و لبخند تلخی زد. ظاهرا خیلی طول می کشید تا جونگکوک بهش اعتماد کنه.

_کوکی، به نظرم اول یه دوش آب گرم بگیر تا ذهن و بدنت یکم آروم شه. منم میرم یه دست لباس برات آماده کنم.

و آروم کوک رو به سمت حموم هل داد. وقتی جوابی نگرفت، پرسید:باشه کوکی؟

پسر آروم سر تکون داد.

به محض خارج شدن از اتاق، شماره بهترین دوستش رو که روانپزشک معروفی هم بود،گرفت.

_اوه، ببین کی یاد هیونگش کرده! چطوری بی معرفت؟

_سلام جین هیونگ. خودت که میدونی این اواخر چقدر با پدر درگیر بودم و مشغله داشتم. راستش یه زحمتی برات دارم.

_چیزی شده ته؟

و تهیونگ همه ماجراهای امروزو براش تعریف کرد.

_اوکی ته. تا 1ساعت دیگه یه سری بهتون میزنم تا شرایطش رو بسنجم. سعی کن تنهاش نذاری.

تهیونگ بعد از قطع کردن تماس، یه دست لباس راحتی، حوله و لباس زیر نو آماده کرد و به اتاق کوک برد و رفت به آشپزخونه تا یه چیزی برای خوردن آماده کنه.

یه لیوان شیر برای کوک گرم کرد. نمی دونست پسر شام خورده یا نه، پس زنگ زد و غذا سفارش داد.

درگیر هم زدن شیر و عسل بود که کوک از پله ها پایین اومد، در حالیکه سرش پایین بود و آروم حرکت میکرد.

_چه به موقع اومدی. برات شیروعسل آماده کردم.

و لیوان رو به سمتش گرفت.

جونگکوک لیوان رو گرفت و با دستش اشاره ای زد درحالیکه سرش هنوز هم پایین بود.

_اوه! اون الان ممنون به زبان اشاره بود؟ تو ازم تشکر کردی؟

تهیونگ هیجان زده پرسید و کوک آروم تکون داد.

_واو! بالاخره ری اکشن نشون دادی! پس یعنی ما الان با هم دوستیم. مگه نه؟

جونگکوک باز هم سر تکون داد!

The Change ( Completed )Where stories live. Discover now