lesson16:I'm Sorry

6.8K 1.2K 180
                                    

راوی:

تهیونگ،باز هم یکم این پا،اون پا کرد،دستی که برای برداشتن دفتر،دراز کرده بود رو کمی جلوتر برد و دوباره عقب کشید..کارش درست نبود..به هیچ وجه..
قطعا جونگکوک دوست نداشت،تهیونگ یادداشت های خصوصیش رو بخونه ولی تهیونگ واقعا کنجکاو بود..
میخواست جونگو بشناسه و با روحیاتش بیشتر آشنا بشه..
و اون دفترچه،سریعترین راه ممکن بود..
الانم تهیونگ بیکار بود ، حوصلش سر رفته بود و کوک معمولا حمامش طول می کشید..
در نهایت،تصمیمش رو گرفت و دفترچه رو برداشت..
صفحات زیادی پر شده بودن،که برای تهیونگ چیز عجیبی نبود..جونگکوک زمان زیادیو با دفترچه ش میگذروند..
اونقد استرس داشت که نمیتونست روی جملات تمرکز کنه..و تقریبا چیز زیادی از صفحه ای که داشت میخوند نفهمیده بود که صدایی شنید،
به سرعت دفترچه رو بست و با دقت سرجاش گذاشت و روی پاشنه ی پا چرخید ولی دیر شده بود!

جونگکوک با حوله لباسی گشادی که توش گم شده بود،با تعجب به تهیونگ خیره بود..

تهیونگ،از ترس،توی جاش پرید ،به سرعت دستاش رو بالا آورد تا از خودش دفاع کنه:

_کوک!من واقعا نخوندمش!به خدا راست میگم..
خواستم بخونم..اعتراف میکنم.. ولی واقعا نخوندم..
من..واقعا..کوک!کوک...یه لحظه صبر کن..

ولی جونگکوک عصبانی تر از این حرفا بود..

دفترچه ش رو از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد و به جبران اینکه نمیتونست فریاد بزنه،در اتاق رو محکم کوبید!خیلی محکم!

تهیونگ از صدای بلند در،دوباره توی جاش پرید..
کلافه چنگی به موهاش زد و روی صندلیه میز تحریر ولو شد..

_لعنت بهت کیم تهیونگ!گند زدی..

جونگکوک جلوی تلویزیون نشسته بود و بی هدف شبکه ها رو بالا پایین میکرد..قرار بود برای جشن گرفتن اولین کلمه ی نصفه نیمه ش،برن بیرون و حالا اینجوری شده بود..آه کشید..دلش از تهیونگ شکسته بود..اون دفتر،حریم خصوصیش بود.. عمیق ترین احساساتش رو اونجا نوشته بود و واقعا دوست نداشت کسی بخوندشون..واقعا دوست نداشت..مخصوصا تهیونگ!که نقش پررنگی توی نوشته هاش داشت..یه حس بدی داشت..حس ترس و ناامنی انگار..باید از این به بعد دفترچه ش رو قایم میکرد..حرصش گرفت..اصلا ته ته هیونگ چرا این کارو کرد؟نفسشو با حرص فوت کرد و نگاهش رو دوباره به تی وی داد که متوجه صفحه ی سیاهش شد..نگاه متعحبش رو چرخوند و تهیونگ رو دید که کنترل به دست،پشت مبل ایستاده..
متوجه ی نگاه جونگکوک که شد،شونه ای بالا انداخت و گفت:

_بهرحال که نگاه نمیکردی..

جونگکوک،بدون اینکه به حرفش عکس العملی نشون بده از جاش بلند شد و سمت اتاق خودش راه افتاد..در واقع اتاق مهمان ،که قرار بود اتاق اون باشه،ولی در نهایت تختش و بعد هم لباسها و بقیه وسایلش سر از اتاق تهیونگ درآورده بودن..
تهیونگ بازوشو گرفت و مانعش شد:
_میدونم کارم خیلی بد بود..و هیچ عذری براش پذیرفته نیست..ولی واقعا معذرت میخوام..
قهر نباش..خواهش میکنم..

The Change ( Completed )Onde histórias criam vida. Descubra agora