پارت دوم

1K 183 8
                                    

با ترس به اطرافش نگاه کرد ؛ هیچ چیز شبیه وقتی خوابیده بود نبود .  بغضش رو نگهداشت و برای بررسی موقعیت جدیدش سمت اشپزخونه رفت .
درست جلوی بخچال وایساد و با اه عمیقی از ته دل و ناامیدی جان سوزی راهش رو کج کرد ؛ چیزی برای خوردن نبود .
اروم اروم خودش رو روی زمین کشید و سر انجام تیکه ای از پیتزای دیشب بکهیون رو روی میز پیدا کرد .
کیونگسو نمیذاشت از اونا بخوره ؛ شاید چیز خطرناکی بود ‌.
اما توی اون مرحله از گشنگی هیچ چیز اهمیت نداشت .
اروم دستش رو دراز کرد و پیتزا رو برداشت .
اما چجوری باید میخوردش ؟؟؟
شونه ای بالا انداخت و همش رو توی دهنش جا داد
درست لحظه ای که غذا رو قورت داد چشمش به پسری افتاد که مقابلش نشسته بود .
همون پسر دیشبی ؛اون پسر رو دوست داشت  اما  دیگه چیزی نداشت که با اون بخوره ...
به پسر نزدیک شد ، اونم نزدیک شد  اونم گوشاش بزرگ بود ، چشم های درشت درخشان و لبخند قشنگی داشت .
روی زانوش بلند شد تا اون دوست بشه . اونم بلند شد .
از دیدن پسر ذوق کرد اون هم دقیقا مثل خودش بود .
اما صورتش خیلی سرد بود ، خیلی خیلی سرد ..
یول با خودش فکر میکرد که حتما حموم بوده چون  ادم فقط بعد حموم انقدر یخ میکنه که پسر دیگه ای از پشتش وارد اتاق بزرگ شد .
یول هم با ذوق تمام براش دست تکون داد .
بکهیون از پشت با ذوق به حرکات چانیول جدید خیره شده بود .
اون بچه احمق واقعا دوست داشتنی بود .
اروم اروم بهش نزدیک شد و براش دست تکون داد
یول به اینه نگاه میکرد و با ذوق بیشتری دست تکون میداد و خودش رو لوس میکرد .
بک لحظه ای وایساد و فکر کرد اون بچه پتانسیلش رو داره ؛ نفس عمیقی کشید. سمتش دویید و خودش رو روی سینه پسر انداخت .
تصور بک فوق العاده عاشقانه و رمانتیک بود
اما یول زد زیر گریه ؛ اونموقعیت اون واقعا ترسناک بود .
یول با صدای بلند زار میزد و بک مات و مبهوت بهش خیره شده بود. سن بک از تصور دنیای پشت اینه خیلی گذشته بود .
نمیتونست یول رو بلند کنه ، پس اروم روی سینش خوابید و بغلش کرد .
اما هیچ چیز فرقی نکرد ؛ اون واقعا ترسیده بود .
بک اروم گونه یول رو گاز گرفت و گریه یول شدت گرفت .
‌....................................
کای دستش رو دراز کرد و تماس رو وصل کرد : بله ...
صدای جیغ و گریه توی سرش پیچید و بعد صدای مستاصل بکهیون : نجاتم بده ، دو ساعت داره گریه میکنه ...
کای پوزخندی زد و پتوی روی کیونگ رو کمی بالا اورد تا سرما نخوره .
کای : صدای اون زلزله ست .
بک دستی توی موهاش کشید و به یول نگاه کرد ؛ چطور دهنش انقدر باز میشد : اره ، چیکارش کنم ؟؟
کای : من زیاد ندیدمش ، بیشتر پیش کیونگه ولی خودش وقتی میخواد با یکی دوست بشه میره کنارش زل میزنه بهش
بک : چشم هاش بسته است فقط دهنش بازه . ظاهرا باید خودم مشکل رو حل کنم ؛اگه موفق نشدم میارمش پیش خودتون .
تلفن رو قطع کرد ، اینه رو برداشت و سمت یول رفت . با ترس به اطرافش نگاه کرد ؛ هیچ چیز شبیه وقتی خوابیده بود نبود .  بغضش رو نگهداشت و برای بررسی موقعیت جدیدش سمت اشپزخونه رفت .
درست جلوی بخچال وایساد و با اه عمیقی از ته دل و ناامیدی جان سوزی راهش رو کج کرد ؛ چیزی برای خوردن نبود .
اروم اروم خودش رو روی زمین کشید و سر انجام تیکه ای از پیتزای دیشب بکهیون رو روی میز پیدا کرد .
کیونگسو نمیذاشت از اونا بخوره ؛ شاید چیز مرگباری بود ‌.
اما توی اون مرحله از گشنگی هیچ چیز اهمیت نداشت .
اروم دستش رو دراز کرد و پیتزا رو برداشت .
اما چجوری باید میخوردش ؟؟؟
شونه ای بالا انداخت و همش رو توی دهنش جا داد .
درست لحظه ای که غذا رو قورت داد چشمش به پسری افتاد که مقابلش نشسته بود .
همون پسر دیشبی ؛ اما اون دیگه چیزی نداشت که با اون بخوره ...
به پسر نزدیک شد ، اونم نزدیک شد  اونم گوشاش بزرگ بود ، چشم های درشت درخشان و لبخند قشنگی داشت .
روی زانوش بلند شد تا اون دوست بشه . اونم بلند شد .
از دیدن پسر ذوق کرد اون هم دقیقا مثل خودش بود .
اما صورتش خیلی سرد بود ، خیلی خیلی سرد ..
یول با خودش فکر میکرد که حتما حموم بوده چون  ادم فقط بعد حموم انقدر یخ میکنه که پسر دیگه ای از پشتش وارد اتاق بزرگ شد .
یول هم با ذوق تمام براش دست تکون داد .
بکهیون از پشت با ذوق به حرکات چانیول جدید خیره شده بود .
اون بچه احمق واقعا دوست داشتنی بود .
اروم اروم بهش نزدیک شد و براش دست تکون داد .
یول به اینه نگاه میکرد و با ذوق بیشتری دست تکون میداد و خودش رو لوس میکرد .
اون بچه پتانسیلش رو داشت سمتش دویید و خودش رو روی سینه پسر انداخت .
اما یول زد زیر گریه ؛ اونموقعیت واقعا ترسناک بود .
یول با صدای بلند زار میزد و بک مات و مبهوت بهش خیره شده بود. سن بک از تصور دنیای پشت اینه خیلی گذشته بود .
نمیتونست یول رو بلند کنه ، پس اروم روی سینش خوابید و بغلش کرد .
اما هیچ چیز فرقی نکرد ؛ اون واقعا ترسیده بود .
بک اروم گونه یول رو گاز گرفت و گریه یول شدت گرفت .
‌....................................
چان غلت دیگه ای زد و اه کشید ، مدام به اونها فکر میکرد .
بکهیونی که بعد از چند ماه هنوز عصبی بود و یول ...
بزرگ ترین موفقیت زندگیش ...
حاصل ده سال تحقیق و کار کشنده حالا پیش یه مشت دیوونه بود ...
به سقف سفید خیره شد ؛ اون پسره ی احمق باید پیش اون میموند . 
با حرص قرص های کنار تختش رو برداشت به قوطی نحسش نگاه کرد .
اون قرص های لعنتی بکهیون رو ازش گرفته بود .
برای هزارمین بار بغضش قورت داد و داد زد : لعنت بهت بیون ...
روی تخت نشست و شیشقه اش رو با دستهاش مالید ‌
یول حق اون بود ، حقی غیر قابل انکار .
پالتوش رو برداشت و سمت در رفت .
.....................................
بک روی  کمر یول نشست ، گوش های یول رو گرفت و پیشونی هاشون رو بهم چسبوند .
هنوز دوستش داشت ؛ با اینکه میدونست چان ازش متنفره .
دست هاش از دور گوش یول لرزید و پایین تر اومد .
خاطرات چان روی قلبش سنگینی میکرد ؛ چان  تموم شده بود  از عشق اتشین روزهای اول فقط یه اتیش باقی مونده بود .
قلبش سنگین شد و مژه هاش تر .
صدای زوزه مانندی توجهش رو جلب کرد و بعد گرمی زبون یول روی گونه اش ...
لبخند بی رمقی زد دوباره گوش ای یول رو کشید و بینیش رو بوسید .
بک به طرز مسخره ای ابراز دلتنگی میکرد و یول هم که الگو زندگیش رو پیدا کرده بود فقط تقلید میکرد. دستهاش رو بین موهای یول فرو برد و لبهاش رو بوسید .
بدون اینکه فکر کنه این بچه هنوز زبون باز نکرده و به لحاظ عقلی حدود یکساله ست .
روی کمرش نشسته بود و لبهاش رو میبوسید که صدای زنگ در همه چیز رو خراب کرد .
: اقای بیون ؛ میتونم باهات حرف بزنم .
بک از لبهای یول دل کند و سمت در رفت و مشغول صحبت با سهون شد ‌
هفته پیش برای پیشنهادش تا حد مرگ ذوق کرده بود اما الان که به نوعی چانیول برگشته با تمام خاطرات سانسور شده ای که جز عشق و عاشقی چیزی نبود . همه چیز فرق میکرد .
با لباس خونگی ساده اش سمت در رفت و در رو باز کرد  .سهون با دیدن بک تو اون لباس اروم  خندید و خیلی صمیمی ادامه داد  : سلام بکهیون اومدم شخصا جوابت رو بشنوم ؛ تا دانمارک همراهم میای ؟؟؟
کنار در  وایساد، خیلی ساده و بی هیجان گفت  : بیا تو حرف میزنیم ؛ البته اصلا فکر نکن قراره با یه خونه تمیز مواجه بشی .
سهون لبخند معذبی زد و دنبال بک وارد خونه شد .
میخواست در رو ببنده که متوجه شده پاش خیلی سنگینه . به پایین نگاه کرد باورش نمیشد یول پاش رو گرفته  و با چشم های درخشانش به بک خیره شده بود .
,اروم در رو حل داد و موهای یول رو نوازش کرد .
سهون : اصلا بهت نمیاد انقدر شلخته باشی ...
: نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد ؛ ولی انقدر هام شلخته  نیستم  یه مشکل دوست داشتنی دارم .
سهون لبخند ملایمی زد و سمت یول رفت : بنظرت میتونیم دوست بشیم .
بک نگاهی به یول انداخت : خیلی اجتماعی تر از چیزی که فکر میکنی
سهون گونه یول رو لمس کرد و نگاه ترحم امیزی بهش انداخت : مشکلش چیه ؟؟؟ ظاهرا که عقب مونده نیست .
غم بزرگی روی سینه بک سنگینی کرد ، اروم موهای یول رو بهم ریخت و با صدایی بغض الود گفت : نمیدونم .
سهون با چشم هایی که قلب ازش فوران میکرد به بک نگاه کرد   : میتونه شکلات بخوره ؟؟
: هر چی ببینه میخوره ، شکلات که خوبه .
سهون شکلاتی شبیه جوجه از جیبش دراورد و به یول داد .
اما یول به بک خیره مونده بود ؛ و منتظر اجازش شد 
بک : اونو بگیر یول ؛ منو ول کن دیگه مهمون دارم .
لحظه ای خیلی گنگ به بک نگاه کرد ، شکلات رو گرفت سرش رو پایین انداخت  و دستش رو دراز کرد تا با سهون دست بده
بک با ذوق به حرکت جدید یول نگاه کرد : تا حالا افتخار همچین اشنایی رو به هیچ کس نداده .
سهون جلوی یول نشست و بهش دست داد .
یول هم دست داد و بعد سریع پشت بک قایم شد ؛ زیر چشمی به سهون نگاه میکرد بعد  جوجه طلاییش رو از نظر میگذروند و لبخند میزد و دوباره این چرخه تکرار میشد
بک با عصبانیت ساختگی به سک سک کردنهای سهون و یول خیره شد : تو اومده بودی با من حرف بزنی . فقط میخوام بدونی ...
سهون در حالیکه مدام چپ و راست میشد تا یول رو ببینه جواب داد : اه متاسفم ، اما این خیلی برام جالبه .
: اون اسم داره .
سهون : یکی از دوستهای من متخصص مغز و اعصابه شاید بتونه کمکش کنه .
بک سری تکون داد و با حسرت به یول خیره شد : امیدوارم بتونه .
....................................
کای با سینی قهوه رو به روی چان نشست : به دستت عادت کردی .
چان قهوه اش رو برداشت و بیشتر از قبل توی صندلیش فرو رفت : چرا باید با دستم مشکل داشته باشم ،
کامی از قهوه اش گرفت و با نگاه تحقیر امیزی به کای نگاه کرد : مگه تو با خودت مشکل داری؟؟؟
کای در جواب لبخند محبت امیزی زد ؛ اولین دیدار اون دو نفر وحشتناک بود ، دست چان با یه تیکه پوست از بدنش اویزون بود و سطح هوشیاریش  پایین و پایین تر میرفت
فلش بک حدود یک سال قبل ....
کریس با دیدن چان پاش رو لای در گذاشت تا چان هم سوار بشه .
چان با دیدن کریس شروع به دوییدن کرد و وارد اسانسور شد .
لبخند جذابی زد و با ذوق گفت : فکر نمیکردم کسی جز من به سطحی از حماقت برسه که  تا ساعت یک نصف شب تو ازمایشگاه بمونه . 
اما کریس فقط به اینه نگاه کرد .
چان : کریس من قبلا هم بهت گفتم اینکه پیشنهادت رو رد کردم دلیل این نیست که ما باهم دشمنیم .
کریس : اگه دشمنم بودی در رو برات نگه نمیداشتم
چان به کریس نزدیک شد و گونه اش رو بوسید
: من همیشه ی همیشه دوست دارم اما یه قولی به بک دادم .
در اسانسور باز شد ؛ کریس باید پیاده میشد اما دست هاش رو دور صورت چان حلقه کرد و لبهاش رو بوسید .
عمیق و پر حسرت . یک دقیقه تمام ....
چان بازو و کمر کریس رو لمس کرد ؛ کارت روتوی جیب پشت کریس گذاشت .
کریس گور گرفته بود که در اسانسور باز شد ، چان با لبخند چال گونه اش رو به رخ کریس کشید و رفت .
کریس به جای چان خبره خیره شد اما  فقط سایه های سیاه پوشی رو دید که دنبال چان رفتن .
چند دقیقه گذشت تا کریس چان رو بیهوش و زخمی روی نمونه های شکسته پیدا کنه .
چانیول اونشب خیلی چیز هارو باخت و خیلی چیز ها  رو فراموش کرد .
بعد از اون اتفاق نه  کسی تونست کمکش ؛ نه خودش  از پس مشکلاتی که هر لحظه سنگین تر میشد بر اومد و هیچ کس نفهمید چانیول بزرگ ترین قربانیه ...

💙 |ʏᵉᵒˡ| • [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ]Where stories live. Discover now