فشار دستش روی گردن کای بیشتر کرد : برای اخرین بار بهت میگم اشغال ، پس خوب گوش هاتو باز کن من اون منگل رو میخوام و به دستش میارم ؛ اصلا هم واسم مهم نیست تشخصیت تو ، بیون یا اون عوضی که برای زنده موندت دست و پا مییزنه چیه . یول مال منه ...
دی او به چهره کبود کای خیره شد : تو لعنتی خودت اونو نخواستی ...
چان توی صورت کای غرید : یه هفته وقت داری
...........
یک ساعت تمام راه رفته بودن ، یول با زحمت زیاد به خاطر خوشحال کردن بکهیون دنبالش میرفت . پاش درد میکرد ، گشنش بود و افتاب سرد زمستونی چشمش رو ازار میداد .
اما مثل همیشه میخندید .
بکهیون : یه پیشنهادی دارم یول ! بریم کافی شاپ ...
یول از چند ماه قبل به اسمش واکنش نشون میداد .
از تمام جمله فقط رفتن رو فهمیده بود ، ابرو هاش رو توهم کشید و اخم کرد . دیگه خسته شده بود
بک به چهره عجیب یول نگاه کرد :فهمیدم بابا ، گشنت نیست .
یول با بیحالی پاهاش رو پشت بکهیون میکشید که چشمش به فنجون خوشحال جلوی مغازه افتاد . یه خوراکی میتونست خیلی سرحالشون بیاره .
بدو بدو سمت بکهیون رفت تا فنجون گنده شیر کاکائو رو نشونش بده که پاش پیچ خورد وبا صورت خورد زمین .
یک لحظه بعد چشم هاش پر از اشک شد و زد زیر گریه ...
بک کنارش نشست و سرش رو بغل کرد : اروم یول . اروم ...
چونه یول رو گرفت ، اروم لبهاش رو بوسید و دستی رو شکم یول کشید : بریم شیر کاکائو بخوریم .
یول دماغش رو بالا کشید ، شیر کاکائو کار خودش رو کرد .
یول کلا چند کلمه بلد بود . بکهیون ، یول ، شیرکاکائو ، کیک ، بستنی ، گشنه ، شام ، ناهار ، صبحونه
بقیه افرار و اشیای بی اهمیتی که عموما بوووو خطاب میشد خوب نمیشناخت .
اما شیر کاکائو مهم ترین عنصر زندگیش بود .
یول ساکت شد ، بکهیون دستش رو گرفت و بلدش کرد .
برای بکهیون بدترین درد دنیا ، تحمل نگاه تحقیر امیز مردم به یول بود .
وارد کافه شدن و پشت میزی نشستن . یول به بچه ای که روی میز کناری نشسته بود نگاه کرد و لبخند زد .
دختر بچه هم لبخند زد و جغجغه اش رو تکون داد و یول دیونه شد .
اون چیز توی دست بچه فوق العاده خوشگل بود
بکهیون : برات شیر کاکائو و کیک شکلاتی خریدم . خودمم مثل همیشه بستنی میخورم .
یول دست بک رو کشید و به چیز بووووو توی دست بچه اشاره کرد . بکهیون : وای این چقدر جیگره ..
یول برای تایید سر تکون داد ، بالاخره بکهیون فهمیده بود ..
بکهیون گوشه ای نشست : یه روز دلم میخواست یه همچین بچه ای داشته باشم ، دلم میخواست یکی بهم تکیه کنه ، حتی اگه بچه خودم نباشه ، حتی اگه خودم نتونم بدون کمک اون ( چان ) راه برم ..
بک در حسرت روزهای شیرینش با چان میسوخت و یول همچنان مست و مسحور چیز تو دست بچه بود .
اون روز هر دو در حسرت سوختن ، اتیشی که نه بستنی نه شیرکاکائو خاموشش نمیکرد .
همه چیز رو خوردن ، هر چیزی که دندون هاشون میتونست بجو همه چیز به جز میز و بشقاب ها ...
هوا سرد بود اما باید برمیگشتن خونه ..
...........
یول رو خوابوند و با اکراه سمت تلفن نفرین شدش رفت .
اولین پیام رو پلی کرد ، مثل همیشه خبر یک فاجعه مربوط به چان .
کیونگسو : بک ، چان دیوونه شده . نباید تنها بمونی ؛ یول رو بده به کریس زود وسایلت رو جمع کن ...
کای : مواظب اون روانی باش وضعش از قبل هم خرابتر شده . بک خودش رو روی کاناپه انداخت و ارنجش رو روی چشم هاش گذاشت . کاری که چان همیشه میکرد . چانیول مثل یه بارون سیل اسا بود ، ازش لذت میبرد ، ارومش میکرد ، تغذیش میکرد ، اب و هوا بهش میرسوند و بدترین زمان ، پشتش رو خالی میکرد .
بکهیون به اعتماد اون ریشه هاش رو توی خاک نبرده بود و همین اعتماد نابودش کرد . همون قطره های بارون ، همون رنگین کمون های کوچیک خفه اش کردن ...
کشو پاتختیش رو باز کرد ، قاب عکس رو بلد کرد و به چهره هاشون خیره شد .
نفسش رو با حرص بیرون داد ، قاب عکس رو توی کشو پرت کرد و سمت موبایلش رفت .
....................
روز بعد :
دست هاش رو توی جیبش فرو برد و از ساختمون خارج شد .
سمت کافه ای که تو چند قدمیش قرار داشت رفت و با لحن سرد و تحقیر امیزی گفت : یه لیوان شیر کاکائو گرم میخوام .
: میارم خدمتتون قربان .
: نظرم عوض شد ؛ بستنی میخوام پسر تعظیم کرد : هر چی شما بخواین قربان .
روی میز وسط سالن نشست ؛ تنها فرد تنهای کافه به تنهایی بستنیش رو خورد .
میگفت بکهیون براش مرده ، اما خوب میدونست تنها کسیکه تو زمستون با عشق بستنی میخوره بیون بکهیون .
عادت کرده بود هر بار که بیرون میرن براش بستنی بخره ...
اما بک دیگه اونجا نبود و اون این رسم رو ادامه میداد .
کیف پولش رو برداشت تا برای پسر انعام بذاره ، اما هیچ پولی نداشت ...
با عصبانیت تمام کیف پولش رو میگشت که تو یکی از جیب های کیفش یه عکس پیدا کرد : بیون ..
عکس رو برگردوند : دوست دارم چان ، خواستم بهت یاداوری کنم هفته دیگه تولدمه و تو باید غافلگیرم کنی 😁 ، من حسابی منتظر غافلگیریت هستم .
میدونم هیچ چیز اونطور که باید میشد نشد . درک میکنم چه فشاری روته اما تو هنوز منو داری ..
همیشه تو اینو میگی اما اینبار نوبت منه : باهم حلش میکنیم و به همه قدرت واقعیمون رو نشون میدیم .
فایتینگ
پ.ن : اگر باهات دعوا کردم ، فقط به خاطر این بود که باهام دعوا کردی 🥶 پس باهام دعوا نکن چون ممکنه دفعه بعد سم بریزم تو غذات ، شایدم بدتر ...
چان با جدیت تمام به نامه بکهیون نگاه کرد .
مثل همیشه دور تا دور کاغذ نوشته و وسط کاغذ تاریخ بود .
باورش نمیشد، هشت ماه پیش بکهیون اینطوری باهاش حرف میزد .
یکسال هم نگذشته بود اما خیلی چیزها رو فراموش کردن..
: دروغگو انگل ...
عکس رو بر گردوند به لبخند بکهیون نگاه کرد ، کاغذ رو توی جیبش گولوله کرد و رفت .
یک ساعت تا خونش پیاده رویی کرد که شاید راهی پیدا کنه تا بک رو برگردونه .
چند متری با خونش فاصله داشت که بکهیون رو پشت در خونش دید.
برای اولین بار طی یکسال اخیر با تمام وجودش لبخند زد : ...
شادی تمام وجودش رو گرفت ، کلمه ایبرایتوصیف حسش نداشت اما این حس دوام چندانی نداشت .
چند ثانیه بعد ماشین کریس از پارکینگ خارج شد ، بک رو سوار کرد و رفت .
اما این عمق فاجعه نبود، اوضاع وقتی خیلی خراب شد که صدای خنده های بک و کریس تمام کوچه رو پر کرده بود .
چان اخم کرد. دندون هاش رو روی هم فشار داد و دنبالشون رفت.
چشماش از حرص و حسرت میلرزید اما نباید گریه میکرد غرورش تنها چیزی بود که داشت، نباید از دستش میداد.
بالاخره از بکهیون انتقام میگرفت ؛ حق نداشت با بهترین دوست چان بگرده، سوار ماشینش بشه، تمام کوچه رو با صدای قهقه اش پر کنه و بعد به اون بگه از کریس متنفره...
بی هیچ حسی دنبالش میرفت و مدام خیال پردازی میکرد راجب شب که راجب رفتار بک باهاش حرف بزنه...
غافل از اینکه بکهیون دیگه کنارش نیست و هرگز به حرفاش گوش نمیده.
برای چند دقیقه فراموش کرد شش ماه قبلتوی آخرین دیدارشون چیزی نمونده بود بک رو بکشه.
...................بابت وقفه ای که بین این پارت و پارت قبلی افتاد متاسفم.
و اگه انگشتتون رگ به رگ نمیشه نظر بدین
YOU ARE READING
💙 |ʏᵉᵒˡ| • [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ]
Fanfictionچانیول دانشمند متواضع و خوشرویی که اینده درخشانی داره. ادم بی نقصی که همجنسگرا بودنش هم نمیتونه مانع محبوبیتش باشه تا زمانیکه خودش رو مبنی یک آزمایش قرار میده و زندگی خودش رو نابود میکنه. و درست زمانیکه فکر میکنه چیز دیگه ای برای از دست دادن نداره. ...