پارت 7و 8

712 131 32
                                    

چان با عصبانیت سمت خونش رفت. در رو با ضرب کوبید و وارد خونش شد.
اصلا منطق احمقانه شیو رو درک نمیکرد، همه زمین و زمان روی اعصابش بود.
پالتوش رو گوشه ای پرت کرد و با عجله سر کابین رفت. قوطی های قرص رو زیر و رو کرد تا چیزی یه میخواست رو پیدا کنه .
دستهاش میلرزید قوطی رو برداشت.
آخرین قرص رو خورد و بطری خالی با حرص سمت دیوار پرت کرد.
قرص رو قورت داد، روی زمین نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت.
صدای خنده های کریس و یول رو میشنید، صدای خنده های بک رو شنیده بود.
موهاش رو بین انگشت هاش گرفت و به اشک هاش اجازه جاری شدن داد.
اون قرص لعنتی انقدر وحشیش میکرد همه چیز زیر سر اون قرص لعنتی بود،بک به خاطر اون قرص ترکش کرد.
اما اون نمیتونست قرص ها رو قطع کنه سرش رو بلند کرد و به عکس های دو نفرشون روی در یخچال نگاه کرد.
اون هیچ وقت نمی‌خواست صدای قهقه بک قطع شه اما آخرین باری که بک به خونش اومد ضربان قلبش قطع شد.
گوشیش رو برداشت.
شماره بک رو گرفت، عدد ها رو پاک کرد و دوباره گرفت..
دوباره و دوباره...
از نفرت توی صدای بک میترسید گوشیش رو توی جیبش گذاشت.
و سمت کاناپه رفت تا مثل همیشه چشمش رو روی همه بدبختی هاش ببنده و بخوابه.
روی کاناپه دراز کشید و به زمین خیره شد که چیزی توجهش رو جلب کرد.
سایه سیاهی بین نورهای اطرافش پنهان شده بود.
روی کاناپه وایساد و دقیق تر به لوستر نگاه کرد.
چیزی تو لوستر بود،. روی پنجه اش وایساد و پاکت رو برداشت.
(: این نامه از رئیس دزدان دریایی به دستت میرسه.
تو بهترین کادوی تولد رو به این دزد دریایی وحشی دادی و کاری کردی که احتمالا تا چند ماه نتونم بستنی بخورم.
اما بابت همه چی ممنون.
هر وقت این نامه رو پیدا کردی، عملیات بعدیمون شروع میشه. بیا خونه ی من اما لطفا سمت گاز نرو 😜...
یه چیزی گیر میاریم بخوریم، تو فقط اشپزی نکن
همیشه رویای همچین مسافرتی رو داشتم. رویایی که کسی جز تو توانایی برآورده کردنش رو نداشت
( هیچ کس آنقدر دیوونه نبود، که بتونه بامن رقابت کنه)
اما تو بهم ثابت کردی من کاملا سالمم و کسایی هستن که مشکلات روانی خیلی شدید دارن.
اگه الان این نامه رو دیدی پاشو بیا اینجا چون احتمالا مثل همیشه حوصلم سر رفته و منتظرتم
صدام رو صاف میکنم
و جمله حکیمانه نهایی
ما میتونیم با یه لیوان آب اندازه دریا لذت ببریم.
به خصوص اگه بریزیمش روی سرامیک ها و روش اسکی کنیم.
بابت همه چیز ممنون.
فردا صبح میام کافه ای که امروز کشفش کردیم.
سر میز پاربیون منتظرم باش، دیر میام ولی تو منتظرم باش.

با بغض نامه بک رو بست. پاهای کرختش رو روی زمین گذاشت و سمت پالتوش رفت، دستهاش رو توی جیب های پالتوش چرخوند تا چیزی که میخواست رو پیدا کنه .
چند دقیقه بعد با کوهی از شک و تردید سیم کارت جدیدش رو توی گوشیش انداخت و شماره بک رو گرفت.
با بوغ سوم صدای یک تو گوشش پیچید و چان مثل اولین باری که صداش رو میشنید مضطرب و هیجان زده شد.
میخواست بدونه بک هنوز هم صداش رو میشناسه یا نه اما حاضر نبود ریسک دوباره طرد شدن رو بپذیره.
تماس رو قطع کرد و پیام کوتاهی برای بک فرستاد
.............................
بک : هوا خیلی گرمه...
سهون کمی دریچه های کولر رو باز کرد : خیلی...
بک به ثانیه شمار قرمز رنگ مقابلش نگاه کرد : الان یه چیز خنک خیلی میچسبه...
سهون : البته. همینکه برسیم هتل یه دوش بگیریم بعد میریم سراغ کافه...
بک بیشتر از قبل ولو شد، مثل همیشه حوصلش سر رفته بود : فک کنم گفتم الان...
سهون کمی به اطرافش نگاه کرد و به خلوش زل زد : میگی از اون ماشینیه بستنی بخرم؟؟؟ فکرشم نکن.
بک بلند شد : بستنی غرق کثافت خیلی خوشمزه تره
سهون با پوزخند جواب داد :من برای کثافت پول نمیدم.
بک دوباره به در لم داد و اروم زمزمه کرد : منم دقیقا به خاطر همین وقتی با تو ام دست تو جیبم نمیکنم کثافت.
سهون : چیزی گفتی؟؟؟
بک : تند تر برو، گرممه.
نیم ساعت بعد بک با همون قیافه اویزون توی کافه نشسته بود و به بستنیش نگاه میکرد.
سهون : فکر میکردم بستنی دوست داری.
بک با بیحوصلگی به بستنیش نگاه کرد : انقدر حوصلم سر رفته که حتی حال بستنی خوردن هم ندارم.
سهون : موزه هوایی جای جذابیه.
بک نگاه مکش مرگ منی به سهون انداخت : حرفت رو اصلاح میکنم میتونست جای جذابی باشه اگه جنابعالی اونقدر پیرمرد بازی در نمیاوردی.
سهون : پیر مرد بازی؟؟؟ این بچه بازی رو ادانه نده بک.
بک : بچه بازی؟؟؟ از صبح منو بردی دیدن لاشه هواپیما های از رده خارج و یع بند حرف زدی و من حتی یک کلمه هم نفهمیدم. یه لیوان اب جوش هم دستم ندادی، یه عکس هم نگرفتیم و کوچیک ترین تفریحی نکردیم.
سهون باصورت پوکر همیشگی به اطرافش نگاه کرد : اروم تر بک. همه دارن نگاهمون میکنن.
بک : چشم های خودشونه به دهن من ربطی نداره.
سهون با عصبانیت نسبی به بک اشاره کرد که بشیته : من صبح همه شرایط اونجا رو بهت توضیح دادم، حتی بهت گفتم اگه فکر میکنی خوشت نمیاد میتونیم بریم ساحل یا هر جای دیگه ای که دوست داری، اما تو خودت ..
بک : میتونستیم کلی خوش بگذرونیم.
سهون اخرین ذره های قهوش رو هم مزه کرد : بکهیون روحیات تو خیلی با من فرق داره. شرایطت هم همینطور. پدر من فرمانده نیرو هوایی و من نمیتونم جلوی همکار های پدرم بدو ام و با ژست های من دراوردی عکس بگیرم. مجبور مبادی اداب باشم و به قوانین پایبند
بک کمی به جلو خم شد : همیشه...
سهون : وقتی پدر و مادرت هر دو ارتشی باشن سرد بودن میره تو ذاتت. این رفتارت برام جذابیت خاصی داره، نمیتونم تحسینت نکنم و نمیتونم مثل تو باشم.
بک سرش رو به میز کوبید و با حرص موهاش رو بهم ریخت.
سهون به رفتار های بچگانه بک لبخندی زد و خیلی شیک کمی از اب روی میز براش ریخت : اب میخوری.
بک همونطور که سرش روی میز بود گفت : میدونی من چیکارم؟؟.
سهون : روزنامه نگار، خبرنگار، فیلمنامه نویس، نمایشنامه نویس، عکاس بازیگر یکی دو مورد خوانندگی هم داشتی که البته حین نمایش هات بوده.
بک با تعجب سرش رو بلند کرد : خوانندگی کردم؟؟؟
سهون لبخند شیرینی زد و زمزمه کرد : سه سال پیش سر نمایشنامه الفردو برنابئو که خودت نوشته بودی.
بکهیون کمی فکر کرد و بعد با ذوق به سهون خیره شد : این امار رو از کجا در اوردی..
سهون : زندگی نظامی خوبی هایی هم داره
بکهیون با ذوق شروع به بستنی خوردن کرد و لپهای پر گفت : اینو گفتم بدونی من از صد متری هیچ کار سختی رد نمیشم و همیشه کاری میکنم که بتونم ازش لذت ببرم.
سهون کمی خم شد و به بستنی خوردن بک نگاه کرد : برگشتنه بیا تو کابین، سوژه های جالبی یرای عکاسی داری، به خصوص وقتی از ابرها رد میشیم
بک تمام بستنی تو دهنش رو قورت داد : تا حالا از بالای ابر ها پریدی...
سهون : دوست داری بپری؟؟؟
بک : صد البته، ولی باید باهام بپری. تنهایی میترسم
سهون : فردا صبح بریم؟؟
بک اخرین قاشق بستنیش رو خورد و بلند شد : چرا فردا، پاشو بریم..
سهون : تا قبل تاریک شدن هوا نمیرسیم.
بک شروع کشیدن دست هاش کرد : راست میگی از دو ساعت دیگه طبقه پایین هتل پارتی، باید تا صبح برقصیم.
سهون نگاه پوکری به بک انداخت : من از پارت خوشم نمیاد، خیلی بهم ریخته ست.
بک دوباره ردی صندلیش نشست و یه دستمال کاغذی روی پاش انداخت : اره بغضیا واقعا بد میرقصن، ولی در بد ترین حالت سوژه خندت جور میشه.
سهون که نمیدونست بک چه فکری داره اروم زمزمه کرذ : وقت تلف کردنه. من ترجیح میدم کتابم رو تموم کنم.
بک دستش رو توی سرش کوبید و بلند شد : میرم تو محوطه قدم بزنم، نظم مولکولهام پوکیده.
سهون لبخندی به بک زد : فردا میبینمت.
بک لبخند زورکی زد و تا میتونست از سهون دور شد.
تو همون چند روز به اندازه کل زندگیش حوصلش سر رفته بود.
اروم روی چمن ها دراز کشید و ارنجش رو روی چشم هاش گذاشت.
دلش برای یول تنگ شده بود و بیشتر از اون دلتنگ چان بود، تنها کسی پا به پاش دیوونگی میکرد.
هنوز چشمش گرم نشده بود که تلفنش زنگ خورد.
شماره ناشناس...
ابرویی بالا انداخت، تو اون شرایط حتی تماس اشتباهی هم سرگرمی جذابی حساب میشد. پوزخندی زد و تماس رو وصل کرد : جانم...
عشقم... عزیزم جواب نمیدی...
تماس قطع شد. تلفن رو توی جیبش گذاشت و دوباره دراز کشید : بی احساس. اینهمه عاطفه پات ریختم.
چند ثانیه بعد پیامی از همون شماره ناشناس براش ارسال شد.
_ سلام، میخواستم راجب تخفیفات جدیدمون براتون توضیح بدم ، انگار صدا رد نمی اومد
کمی فکر کرد و جواب پیام رو فرستاد : تخفیف چی؟؟ بستنی؟؟؟

💙 |ʏᵉᵒˡ| • [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ]Where stories live. Discover now