پارت دوازدهم

504 114 68
                                    

چان دستش رو روی گردن کریس فشار داد : کریس تو باید کمکم کنی. به خاطر یول...
کریس چان رو هل داد و بعد از چند تا سرفه به چشم های منتظر چان نگاه کرد
چان سرش رو خم کرد و به کریس نگاه کرد: کمکم میکنی؟؟؟
کریس سوییچ ماشینش رو برداشت و سمت در رفت : وقتی منتظری یکی جواب بده، گلوش رو فشار نده. حالا بیا بریم..
چان با ذوق دستش رو دور گردن کریس حلقه کرد، کریس هم که کم و بیش به رفتارهای پرخطر چانیول جدید عادت کرده بود اروم لبهاش رو روی لبهای چان گذاشت.
کمی وایساد تا چان گردنش رو ول کن.
چان پرید و پاهاش رو دور کمر کریس حلقه کرد : دوست دارم.
کریس : تو هم مثل یولی، فقط دنبال خر میگردی. بیا پایین بریم ببینم میتونیم خرسوار شماره 2 رو پیدا کنیم .
چان از روی کمر کریس پایین پرید و با ذوق در رو باز کرد : بریم...
................................
چان : حتما من رو دیده که در رو باز نمیکنه
کریس : اون قیافه رو به خودت نگیر، اونم تو وحشی گری دست کمی از تو نداره.
چان دستش رو روی زنگ گذاشت.
کریس به ماشینش تکیه داد : اونجوری راحت نمیسوزه
چان : اون باید در رو باز کنه.
: با اقای بیون کار دارین...
چان دستش رو از روی زنگ برداشت و ظاهر موجهی گرفت : بله، کار مهمی باهاش دارم.
دختر جوون تعظیم تصنعی کرد : من مستاجر جدید اینجام.
کریس با تعجب تکیه اش رو از ماشین گرفت و سمت چان رفت : مستاجر جدید؟؟
چان به زور خودش رو کنترل میک د که اون لحظه به دختر حمله نکنه : اون از اینجا رفته؟؟
کریس دست چان محکم توی دستش گرفت تا بتونه از هر حمله احتمالی جلوگیری کنه : شما نمیدونین الان کجاست؟؟
: خیلی باعجله خونه رو تخیله کردن و رفتن...
چان : پس وسایلش...
: من اینجا رو با تمام وسایل تحویل گرفتم.
چان : شما اخرین بار کی دیدینش؟؟؟ یه پسر دقیقا شبیه من همراهش نبود؟؟؟
: اقا شما حالتون خوبه؟؟ خیلی مضطرب بنظر میرسین.
کریس چان رو عقب کشید : چانا لطفا برو تو ماشین. برادرم یه کم زیاده رویه کرده، متوجهین که...
: اوه، بله متوجهم.
کریس : میدونین از کجا میتونیم مالک رو پیدا کنیم..
: من فقط یه شماره ازش دارم. بفرمایید فقط یادتون باشه از من نگرفتین .
کریس تشکر کوتاهی کرد و سمت ماشین رفت.
چان : الان.
چان : مهم نیست، اصلا مهم نیست.
چان با حرص گوشی رو توی جیبش گذاشت و نگاهش رو سمت کریس هدایت کرد : چی شد؟؟
کریس : فکر کردم گفتی من تنها دوستم.
چان : فقط بگو چی گفت؟؟
کریس شماره رو برانداز کرد : بک اینجا مستاجر بود یا مالک.
چان : من چه میدونم..
کریس : تا شش ماه پیش از تعداد نفس هایی که تو روز میکشه خبر داشتی.
چان : شش ماه پیش نه الان.
کریس : تو اینجا رو براش خریدی؟؟؟
چان : چه فرقی میکنه..
کریس با حرص سمت چان برگشت : چان. یه کاری نکن هار شم بیوفتم به جونت.
چان : محض اطلاعت میگم امروز اون کوفتی هارو نخوردم و اره من براش خریدم.
کریس : پس یه شماره ازش داریم.
چان به صندلیش تکیه داد و به پنجره بکهیون خیره شد : نباید اینکار رو میکرد!
کریس : تا تو باشی جو گیر نشی نظر سنجی راه بندازی.
چان دست راستش رو روی پیشونیش کشید : تمومش کن.
کریس بیشتر از قبل سمت چان خم شد : نه واقعا فازت چی بود؟؟ بک قرنی یه بارم وحشی نمیشه ولی اونروز انقدر هار بود که هر چی میگفتی همه حق رو به تو میدادن. به خصوص با اون گریه زاری که راه انداخته بودی.
: ببند کریس ببند.
کریس : نمفهمم چان، یول خونه من می موند تو هم میومدی خونه ی من. انقدر وایسادی که بک بیخیال بشه بعد یول رو دو دوستی دادی بهش؟؟؟
چان : خریت کردم. حالا ول میکنی یا باید پاشم عر عر کنم.
کریس ماشین رو روشن کرد، راه افتاد و شماره رو سمت چان گرفت : شماره رو میشناسی؟؟
: نه. جدیده... میگم کریس، چقدر احتمال میدی کیونگسو از ماجرا خبر داشته باشه.
کریس ماشین رو پشت چراغ قرمز متوقف کرد : منظورت از ماجرا رفتن بک؟؟.
چان : پس چی، قسمت اخر سریال نمیدونم چی چی رو میگم؟؟؟
کریس : بنظرم بهش نمیگه. اون روز که خریتت گل کرد بین بک و کیونگ رو بدجور ریختی بهم.
چان : وایسا موبایلم داره زنگ میزنه.
کریس : کیه؟؟
چان تلفن رو قطع کرد : مزاحم بود ادامه بده...
کریس : با حرف کیونگسو گلوی بک رو ول کردی بک هم قاطی کرد فکر کرد چیزی بین تو و کیونگ بوده و داستانای جنایی ساخت به مغز هیچ بشری نرسیده بود.
هی.. هی تو گوش میدی؟؟؟
چان : باید جوابش رو بدم، تو بگو...
کریس : دارم غاز میچرونم.
چان مشغول شماره گیری شد : پیداش کردم. بک رفته ججو.
...................
تازه برای فیلمنامه جدید قرارداد بسته بود و این بزرگ ترین شانس زندگیش به حساب میومد درست زمانیکه میخواست از تمام زالو های اطرافش فرار کنه یه موقعیت کاری توی ججو براش پیش اومده بود.
میتونست پول هتل و غذا و احتمالا خونه جدیدش رو از تهیه کننده بگیره.
اروم توی تراس وایساد موقعیت جدیدش رو انالیز کنه. باید ادمهای جدیدی پیدا میکرد که روزش رو پر کنن.
نوشتن اون فیلمنامه نهایتا سه هفته طول میکشید اما بک تصمیم داشت ماه ها کارش رو طول بده.
هوا نسبتا گرم بود و یه بستنی میتونست حسابی سرحالش کنه.
سمت تلفن رفت و دوتا بستنی سفارش داد. باوش نمیشد انقدر شانس داشته باشه. اون یه دوست توی ججو داشت.
گوشیش رو برداشت برای اون پسر بستنی فروش زنگ زد.
چند دقیقه بعد دوست نه چندان اشناش پیام کوتاهی فرستاد.
+ سر کار نمیتونم حرف بزنم.
+ چه عجب...
_ هنوز تخفیف داری؟؟
+ میخوای برات بفرستم سئول.
+ انقدر زندگی تو سئول گرونه
_ ادرس مغازت رو بده من ججو ام.
+ مشغول تغیر دکوراسیونیم.
+ رئیسم اومد. من باید برم.
+ به زودی میبینمت.
.....................................
چان : همینکه گفتم، همین الان ازش شکایت کن.
لوهان : تو حق قیمیت قانونی نداری.
چان : پس یول یه بی سرپرسته. اون یه اسیب خورده اجتماعی رو دزدیده و احتمالا بهش تجاوز کرده
لوهان پرونده ها رو روی میز گذاشت : بیخود شر درست نکن. الان میدونی تو ججو برو باهاش حرف بزن.
چان قهوه اش رو یک نفس خورد : نه فکرش هم نکن
لوهان : تا دو روز پیش مهم ترین فکرت این بود که برا دردسری درست نشه و حالا میخوای به جرم ادم ربایی
ازش شکایت کنی.
چان با حرص داد زد : توقع داری وایسم نگاش کنم.
لوهان : من نوکرت نیستم چان وکیلتم پس درست حرف بزن صدات هم بالا نبر.
چان با کلافوی دستی روی صورتش کشید و لبش رو گاز گرفت : من باید چیکار کنم.
: تا الان چی بهش گفتی؟؟؟
چان : فکر میکنه من یه بستی فرو‌شم که توی ججو زندگی میکنه.
لوهان : میدونی چرا رفته ججو؟
چان : نه، برای خودمم عجیب بود.
لوهان مشغول تایپ کردن ‌شد : کارش چیه؟؟
چان : کار خاصی نداره. نویسندگی و بازیگری و از این مسخره بازی ها.
لوهان موبایلش رو برداشت و شماره ای رو گرفت : انگار امروز رو شانسی چان
لوهان : سلام تاعو..
لوهان : نه مشکلی نیست برای یه پرونده دیگه بهت زدم.
امار تمام رویداد های هنری توی ججو رو میخوام.
لوهان : خب..... خب..... خب....
قرار نیست فیلمی. اونجا ساخته بشه؟؟؟
کی میخواد داستانش رو بنویسه؟؟؟
بیون بکهیون.
با خودت کار میکنه؟؟؟
ممنون تاعو کمک بزرگی بود
لوهان : بک برای کار رفته ججو.
چان : به چه دردم میخوره؟؟؟.
لوهان : تقریبا تمام دردات رو حل میکنه.
........................
بک : من یه کمی عجله دارم اگه حرفی هست لطفا زودتر من کار دارم.
تاعو اروم به صندلی مقابلش اشاره کرد : باید باهم حرف بزنیم، در ضمن این بستنی مال شماست.
بک تشکر کوتاهی کرد و بستنی رو برداشت : شنیده بودم راجب هر کسی که باهاش کار میکنی تحقیق کردی اما تا این حد...
تاعو : همه میدونن بستنی دوست داری بکی. اشکالی نداره بکی صدات کنم.
بک : نه منم عوزی صدات میکنم.
تاعو لبخند جذابی زد : عوزی؟؟؟؟
بک :بکهیون رو کردی بکی، منم زی تاعو رو کردم عوزی مشکلی داری؟
تاعو : از خلاقیتت خوشم میاد، بنظرم میتونی طنز ترین فیلم طنز سال رو بسازی.
بکهیون : من فقط مینویسم تو میسازیش.
تاعو : من فقط پولش رو میدم، کارگردان میسازه.
بک چشمک بچگانه ای به تاعو زد و مشغول خوردن بستیش شد.
تاعو : من ادم خاصی ام، درست مثل تو...
بک : امکان نداره، هیچ کس مثل من جذاب نیست.
تاعو : صد در صد قبول دارم. تو جذاب ترین کسی هستی که دیدم.
بک : خوبه که صادقی...
تاعو به بستنی خوردن بک خیره شد : شنیدم یه مدت تنهایی..
بک قاشق پر بستنی رو توی دهنش گذاشت : خب...
تاعو لبخند کجی زد و به صندلیش لم داد : یعنی نمیدونی چی میخوام بگم؟؟؟
بک قاشق رو از دهنش در اورد و مشغول پر کردن قاشق بعدی شد : میدونم ولی تو باید کامل بگی...
تاعو : از تنهایی خسته نشدی؟؟
بک : من تنها نیستم، یول هم هست.
تاعو : بنظرم در حد تو نیست.
بک ژست تاعو رو تفلید کرد : اونوقت تو در حد منی؟؟؟
تاعو : نیستم؟؟؟
بک بلند شد : نه نیستی...
.......................
یول به صفحه تلوزیون خیره شده بود و به حرفهای مجری تلوزیون گوش میداد.
فرد دچار دوگانگی شخصیت ثبات رفتاری نداره و مدام رفتارش عوض میشه.
یول : بیک...
: این افراد رفتار غالب و رفتار گذرایی دارن که مرتبا تکرار میشه.
شایع ترین حالت این اختلال افراد خیلی شادی هستن که گاها افسردگی عمیقی رو از خودشون بروز میدن.
یول بیشتر از قبل به صفحه تلوزیون خیره شد که صدای باز شدن در رو شنید.
بکهیون : بیداری یول؟؟؟
یول : اوهوم، خیلی وقت...
بک با تعجب سمت یول برگشت : تو چی گفتی؟؟؟
یول : خیلی وقت.
بک : چیزای جدید یاد گرفتی!
یول اخم کرد و با اخم ریزی زمزمه کرد : بلد بودم.
بک : بستنیت رو خوردی
یول : اب بود، تو یخچاله...

بک سمت یول رفت : باهوش شدیا...
یول : بود.
بک اروم لپ یول رو کشید و توی بغلش نشست : اینا چیه میبینی؟؟ برنامه روانشناسی....
یول : بامزه ست..
بک : مگه بستنیه، بعضی چیزاش جالبه ولی خب من ترجیه میدم نبینم.
یول بدون حرف دیگه ای خم شد و سرش رو روی کتف بک گذاشت.
بک : اونقدر که این یه هفته به من سخت گذشت تو بزرگ شدی، خیلی بزرگ شدی..
یول فقط به چشم های بک نگاه کرد و نوک بینیش رو بوسید.
بک دسنهاش رو دو طرف صورت یول گذاشت و لبهاش رو بوسید.
یول دستش رو پشت کمر بک حلقه کرد و لبهاش رو تکون داد.
بک با ذوق روی کمر یول نشست : هنوز یادته؟؟
یول : بووووو
بک : میخوام یه کار دیگه هم یادت بدم.
یول نگاه گنگی به بک انداخت. یعنی بک هم میخواست همون کارهای ترسناکی رو باهاش کنه که کای با کیونگسو میکرد؟؟
این امکان نداشت، بکهیون با اون این کار رو نمیکرد.
اما انگار میخواست اونکار رو بکنه.
بک تیشرت خودش رو در اورد و دستهاش رو زیر تیشرت یول برد.
یول دستش رو روی تیشرتش گذاشت : نه دوس نداره.
با این حرف یول بک نگاه گنگی به یول انداخت و بعد زد زیر خنده : انگار بقیه جلوت کارای بد کردن. بگو ببینم کی به کیه؟؟
یول اروم نشست و انگشتش رو گاز گرفت؛ بک چطور روش میشد همچین چیزایی بگه.
بک همینطور که سمت یخچال میرفت یکهو با عصبانیت برگشت : تو چرا ترسیدی؟؟؟.
یول که از رفتار بک شووکه شده بود با ترس عقب رفت و دو دستش رو روی صورتش گذاشت : بیک، نه بیک، من دوس نداره ...
بک اروم سمت یول رفت و بغلش کرد : تو از چی ترسیدی؟؟؟
: بیک...
بک اروم دست های یول رو از جلوی چشمش کنار زد : تو چرا ازمن... میترسی؟؟؟
چشم های یول درست مثل چشم های چان درشت و سرخ بود.
بک : من نمیخواستم اذیتت کنم. باور کن. من فقط میخواستم... گریه نکن یول...
یول پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و بیشتر از قبل گریه کرد.
بک : اخه تو چت شد؟؟؟ حتما چان کاری باهات کرده که می ترسی. اون لعنتی اینجا نیست.. گریه نکن.. پاشو صورت رو بشور بریم بیرون اب بازی،. خیلی کارها هست که میخوام یادت بدم.
...............................
عصبانیتش فروکش کرده بود، تازه میفهمید چقدر ناراحت و نگرانه...
هیچ کس کمکش نمیکرد، هیچ کس نمیتونست کمکش کنه دور و برش پر از بود از ادمهایی که نمیفهمیدنش
نمیفهمیدن خوردن اون قرصا چه عذابی داره.
نمیفهمیدن اتفاقی براش افتاده چقدر وحشتناکه...
هیچ چیز کشنده تر از کاری که بک باهاش میکرد نبود.
باید به ججو میرفت و بک رو پیدا میکرد.
اینترنتی یه بلیت یه طرفه برای ججو رزرو کرد.
یکی باید به این بازی خاتمه میداد.




💙 |ʏᵉᵒˡ| • [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ]Where stories live. Discover now