پارت سوم

808 157 10
                                    


فقط سه روز زمان لازم بود  تا  بکهیون یکبار دیگه تمام وجودش رو به  چانیول  بفروشه  .
اما این دلباختگی جنسش فرق میکرد ؛ صبح تا شب به حرکات باهم بودن .
یول روی هیچ پروژه ی محرمانه ای کار نمیکرد ، همیشه برای بکهیون وقت داشت و هر لحظه کنارش بود بکهیون روی پای برهنه یول نشست و موهای بلندش رو شست .
یول هم دست با دستش سر بکهیون رو ناز میکرد . نوع احمقانه ای از تقلید .
یول بچه ی فوق العاده خوش اخلاقی بود که گاهی شباهت عجیبی به چان پیدا میکرد .
درست زمانی که شیکمش خالی میشد اخلاقش تغیر میکرد .
عصبی میشد و اخلاق مگسی پیدا میکرد .
اما این عصبانیت هم حسن هایی داشت .
یول با وجود جثه بزرگش ، قدرت زیادی نداشت و بک راحت میتونست با تصور چان کتکش بزنه .
به جای تمام وحشی بازی های چان ، یول رو کتک میزد .
کاری که شب قبل کرده بود ، تمام مدت خودش رو سرگرم شستن موهای یول کرد تا کبودی های شکم و پاش رو نبینه .
چان ، یول نبود ؛ حق نداشت تقاص کارهای شیطان رو از یه فرشته بگیره .
بیشتر کار خودش ، رفتار یول عذابش میداد .
....فلش بک ....
بک یک ساعت و نیم با کیونگسو حرف زد .
یول به صفحه تلوزیون خیره شده بود و کنگ فو پاندا رو نگاه میکرد و میخندید .
پو و پدرش راه خونه رو پیش گرفته بودن و بابا شعله پز هم دنبالشون میومد .
یول مدام با خودش رو کنار پسری که شبیهش بود تصور میکرد و مطمئن بود بک هم مثل اون غاز دنبالشون میاد .
نگاهی به بک می انداخت و نگاهی به تلوزیون ...
میخواست به بک نشون بده ، میخواست اون هم بدونه چقدر برای اینده برنامه داره .
اما بک توجهی نمیکرد ؛ هیچ توجهی نمیکرد ...
بلند تر از قبل صداش کرد ، اما جوابی نداد .
یاد فیلمی افتاد که دیشب با بک دیده بود ؛ شاید هیولا ها از در پشتی اومده بودن تو  و بک رو برده بودن .
با زحمت زیادی در رو باز کرد و بک رو دیدکه وسط اتاق وایساده .
بک : واسم مهم نیست ، اون مردک فک کرده کیه ؟؟؟؟
چون یول شبیه اونه دلیل نمیشه دادگاه به نفع اون رای بده .
اگه تنها راه ندادن یول به چان کشتنش باشه این کار رو میکنم کیونگ . شک نکن ...
تلفن رو توی اینه پرت کرد  و با حرص روی تخت نشست .
: عوضی ؛ پارک ... ازت متنفرم مردک ..
با حرص سمت کمد رفت ، در رو باز کرد و دونه دونه لباس ها رو بیرون ریخت . 
یول دید بک گوشی رو انداخت و سمت کمد رفت .
شبیه بازی دیشبشون بود ، لبخند شیطنت امیزی زد ، بی صدا طرف بک رفت و خودش رو به پای بک کوبید .
بک با حرص تمام کمد رو بهم میریخت تا کمی اروم بشه ، اما خیلی بعید میدونست اینکار هم ارومش کنه .
چانیول برای بک دو بخش بود
چان بخش تاریک خاطراتش
و یول قسمت عاشقانه زندگیش .
نگاه های وحشی چان یک لحظه راحتش نمیذاشت . تو همین فکر ها بود که یول هلش داد و بک با صورت به دیواره کوبیده شد .
ضربه اونقدر ها هم محکم نبود ؛ اما بک توقع نداشت وقتی تو اتاق تنهاست کسی هلش بده .
تو یک لحظه تصویر چان جلوی چشمش اومد .
وقتی  موهای بک رو توی دستش گرفت و یا اون صدای انکر الصواتش زمزمه کرد چی مبینی بک ؟؟؟؟
وقتی وسط خیابون موهاش رو بین دستش گرفت و اون رو پشت سرش پرت کرد و بعد خیلی تحقیر امیز پرسید : چه حالی داری ؟؟؟
و در نهایت پایان تلخ پاربیون وقتی ماده ای شبیه به مرگ موش توی غذاش ریخت تا اون رو بکشه هیچ وقت حال اونروزش رو فراموش نمیکرد ؛ سردرد ، تب ، حس عحیبی مثل اینکه تمام وجودت رو از تو بهم میدوزن ...
معدش میسوخت ، عصبی بود و کنترلی رو رفتارش نداشت .
و چهره امیخته به پوزخند چان : حال مرگ رو داری ولی نمیمیری ؛ حس بدیه اما تو سگ جونی تر از اونی که با این چیزا بمیری .انگل
......
سرش با شدت به دیوار کوبیده شد و خون جلوی چشمش رو گرفت .
با عصبانیت بلند شد و سمت یول رفت : تو چه مرگته ؟؟؟ شدی مثل اون مردک . فکر میکنی همه دنیا مال توعه . فکر میکنی همه ادمها مال تو اند .
یول از صدای داد بک و صورت خون الودش به شدت ترسیده بود ، اما نمیتونست تنهاش بذاره .
اونا قرار بود مثل پانداها و اون غاز باهم سفر برن . بک با عصبانیت سمت یول رفت و لقدی به سینه یول زد .
با تمام عقده هایی که از چان داشت یول رو با تمام توان میزد .
خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود ، ترس از دست دادن دوباره چانیول انقدر عذابش میدا که دیگه هیچی مهم نبود .
بلند شد ، سمت تلفن رفت ؛ اما نه این زیادی بود ...
یول با سر زخمی و بدن کبود پشت بک رفت و پاش رو گرفت .
میخواست از چانیول و هرچی که شبیه یا مربوط به اونه فاصله بگیره . گوشی رو برداشت و ضربه محکمی به سر یول زد .
وقتی یول روی زمین افتاد روی کمرش نشست و با تلفن مدام کتکش میزد .
اما لحظه ای به خودش اومد ،اون تنها داراییش بود .
از روی یول بلند شد ، بدون اینکه بهش نگاه کنه کاپشنش رو برداشت ، رفت و در رو قفل کرد ‌.
فلش بک تر 😜 ......
چان نفس عمیقی کشید ، پسری که تا این حد تو خودش جمع شده بودبکهیون اون بود .
همون پسری که پونزده دقیقه تمام کتکش زده بود و حالا پای خودش از لقد هایی که به شکم و سینه ی معشوقه اش زده بود درد میکرد .
بک که فرصتی برای نفس کشیدن پیدا کرده بود هوا رو با حرص تو ریه هاش هدایت میکرد ..
نفس نفس میزد ، سرفه میکرد و خون بالا میاورد .
میخواست به بک کمک کنه ، اما باید چی میگفت .
میخواست داد بزنه این من نیستم تقصیر من نیست ، من دوست دارم
لایه ای از اشک جلوی چشم هاش رو گرفته بود .
بک با کوچیک ترین حرکت از درد ناله میکرد .
چان باید این رابطه رو تموم قبل از اینکه بک بیشتر از این اسیب ببینه
میدونست اما ادمها همیشه توانایی انجام کاری که باید رو ندارن .
عصبانی تر و خسته تر از قبل ساعت هشت شب بی هیچ حرفی پالتوش رو برداشت و از بک فرار کرد .
طاقت هر چیزی رو داشت جز تنفر تو چشم های بک .
دلش برای خنده های بک تنگ شده بود با تمام وجود دلش میخواست بک بخنده .
تا ساعت دوازده بی هیچ هدفی تو شهر چرخید و بعد روی یه تاب کهنه نشست .
سه ماه قبل ، با بک مسابقه تاب خوردن داده بود اون موقع  ، هر دو از روی تاب افتادن ، باهم خون دماغ شدن ، باهم درد کشیدن و باهم خندیدن
اما اونشب هیچ درکی از درد هم نداشتن و جدا از هم برای زندگی ای که هر دو باهم نابودش کرده بودن گریه میکردن .
همه چیز تموم شده ، بیش تر از یه ماه دیگه این رابطه ادامه نداشت .
قطعا بک باهاش سرد میشد و بخشی از قلب چان برای همیشه از کار می افتاد .
....................
اگر دوباره چان رو از دست میداد بخش دیگه قلبش هم دیگه نمی تپید .
کف روی چشم هاش یول رو شست.
یول مثل همیشه خندید ؛ انگار نه انگار دیشب اتفاقی افتاده .
بک با ترس به بدن یول نگاه کرد ، حتی یه خراش هم نداشت .
بک یول رو بغل کرد : ممنون قوی ترین پسر دنیا . ممنون که سالمی
یول گوش بک رو لیسید و بک دماغ یول رو گاز گرفت .
یک ساعت بعد  حسابی اب بازی کردن خسته بودن  از حموم خارج شدن .
بک لباس یول رو تنش کرد و بعد هم خودش حوله تن پوشش رو در اورد و لباس پوشید .
: موافقی یه چیزی بخوریم ، من که دارم از گشنگی میمیرم .
یول مثل بک چشمکی زد ،  زبونش رو روی لبش کشید و شکمش رو مالید .
بک لپ یول رو کشید و رفت تا برای شام چیزی سفارش بده .
اصلا دلش نمیخواست به تلفن دست بزنه اما چاره ای نداشت ، یول هم که اسیبی ندیده بود پس با عذاب وجدان تمام وارد اتاق شد ، از خودش متنفر بود ، انقدر که به دستهاش نگاه نمیکرد . عذاب وجدان چیزی رو عوض نمیکرد اما پیتزا چرا ..  تلفن رو برداشت .
تلفن سفیدش رنگخون گرفته بود ...
با اکراه به دستش نگاه کرد ، کف دستش پر از
خونمردگی بود .
به وضوح به یاد میاورد که چقدر تلفن رو تو ی دستش فشار داده اما تا این حد ...
یک لحظه به یول فکر کرد که چقدر درد کشیده
اما کمی بعد بدن سفیدش رو به یاد اورد که یک خراش هم نداشت ...
پاهاش سست شد ، چطور امکان داشت ؛ دست اون از فشاری که به تلفن اورده بود کبود بشه و یول  حتی یه کبودی هم نداشته باشه .
سریع سمت یول رفت و برهنه اش کرد ، پوستش سفید و سالم بود .
لحظه ای بعد یاد چان افتاد ؛ چند ماه قبل دستش قطع شده بود اما اونروز توی خونه ی کیونگسو دو تا دست سالم داشت ...

💙 |ʏᵉᵒˡ| • [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ]Where stories live. Discover now