پارت پنجم

681 146 32
                                    

بڪهیون تمام وسایلش رو جمع ڪرد. جلوی یول نشست و به چشم های همیشه منگش نگاه کرد : قراره بری مهمونی. پسر خوبی باش اذیت نکن. به کسی هم نگو من زدمت آبروم میره.
ضربه ای روی دماغ یول زد، یول خندید و خودش رو به یول مالید..
بکهیون روی پای یول نشست و گوشش رو لیس زد.
یول هم طبق چیز هایی که از بک دیده بود دستش رو بین موهای بک برد و خندید.
در حالیکه اصلا نمی‌دونست چه اتفاقی در حال وقوع....
بک سرش رو به سینه یول چسبوند و زمزمه کرد : دلم برات تنگ میشه.
یول : بوووووو...
بک باور نمی‌کرد، یول بغلش کرده بود. یول بالاخره فهمیده بود باید واکنش احساسی نشون بده.
یقه یول رو کشید و لبااش رو لبهای یول گذاشت،. یا اینکه میدونست کارش اشتباه...
کوله ای که برای یول آماده کرده بود رو برداشت و دستش رو جلوی یول گرفت : پاشو بریم پیش مامان اولت...
یول دست بک رو کشید و بک با صورت افتاد دماغ یول..
خون دماغش راه افتاد و بی تعلل زد زیر گریه...
بک با دست پاچگی و سر دردی که تا عمق وجودش رسوخ کرده بود یول رو بلند کرد.
دستمالی جلوی دماغش گذاشت و براش آب آورد.
اما فایده ای نداشت. اشک های یول تمومی نداشت.
یکهو فکری به سرش زد قیافه بابا هایی رو گرفت که دارن نصحیت میکنن و شروع کرد : بوووو بو بوووو بوبو بوبو بووووو.
حدسش درست بود گریه یول بند اومد
یول با خوشحالی سرش رو تکون داد : بوووو بیکیون...
بکهیون : وایییی خدای من چی گفتی..
یول قیافه متفکری گرفت : بووووو
بک با چشم هایی که ازش قلب می‌بارید به یول خیره شد: بعدش، من کیم..
: بوووو
:نه اونموقع چی گفتی...
یول قیافه دانشمندی رو گرفت که چیز مهمی کشف کرده : بوووو
بک ضربه ای توی سرش زد و چشم هاش رو بست : ولش کن.
یول زیر زیرکی خندید و دوباره گفت :بیکیون..
بک با ذوق تمام دستش رو روی کمرش گذاشت : منو سرکار گذاشتی، دلت کتک میخواد؟؟؟
یول با ترس خودش رو عقب کشید و ادای لیوان گرفتن در آورد : بوووو بووو
بک جلوی یول نشست : بوووو بووو شیر کاکائو شیکمو..
یول با ذوق به بک نگاه کرد بعد از تقریبا یکماه آنقدر بهم نزدیک بودن که حرف های نگفته هم دیگرو هم می‌فهمیدن و این جداییشون رو خیلی خیلی سخت تر می‌کرد
..............................
با صدای زنگ کیونگسو چمدونش رو رها کرد و سمت در رفت : کیه؟؟؟
دماغ بکهیون پشت چشمی ظاهر شد و خوشحال و خندون داد زد : منم کیونگ نترس...
کیونگسو غر غر کنان در رو باز کرد : هیچ زلزله ای به اندازه تو ترسناک نیست بک..
بک دست یول رو کشید و وارد خونه شد : کاش تورو نمی‌بریم کیونگ، تو سفرم میخوای غر بزنی...
کیونگسو : بیون بک هیون...
بک با ذوق تمام یول رو روی صندلی نشوند و روی پاش نشست : دو کیونگ سو....
کیونگ سو ضربه نه چندان محکمی توی سرش زد و سمت اتاقش رفت : یول رو بخوابون بعد برو گمشو...
بکهیون رو به یول کرد و دستش رو گاز گرفت : کیونگسو بی تربیت ازش چیزی یاد نگیر..
کیونگسو دمپاییش رو سمت بک پرت کرد : ببند دهنتو، کار دیگه ای نمونده بود بندازین گردن من، حالا من اخ جیز هم شدم...
بک از روی پای یول بلند شد و سمت اتاق رفت : نه کیونگی جونم ، اصلا یادم نبود. سهون بلیت منو داد بهت...
کیونگسو قیافه حق به جانبی گرفت و با حرص چمدون رو رها کرد : بعله، جنتلمن ایندت یک ساعت پیش اینجا بود.
بک یک شاخه گل از توی گلدون کنار راهرو برداشت و سمت کیونگسو رفت. جلوی کیونگسو زانو زد و گل رو جلوش گرفت : آه ای فرشته من؛ بلیتم کو...
کیونگ چشم هاش رو تو حدقه چرخوند :بیا بشین رو این چمدونه که درش رو ببندم بعد بهت میدمش..
: من سبکم میپرم روش خفتش میکنم تو سریع درش رو ببند.
بک بعد از تموم شدن حرفش سریع سمت چمدون دویید.
روی چمدون پرید و افتضاح بی سابقه ای رخ داد، چمدون مورد علاقه کیونگسو شکست...
بک برای لحظه ای کپ کرد، بعد به خودش مسلط شد. به هر حال دفعه اولش نبود. پس با استفاده از تجربیاتش بهترین تصمیم رو گرفت و داد زد : کیونگ... مشکلش رو پیدا کردم چمدونت شکسته..
کیونگسو دست به سینه زمزمه کرد : شکسته بود؟؟؟
بک مات و مبهوت به کیونگسو نگاه کرد : تو چطور اومدی تو...
: این اتاق و اتاق بغلی بهم راه داره.
یه قدم جلو رفت و کمی به بک نزدیک شد و صداش رو بلند کرد : تو فکر کردی اینا رو از چی میسازن بک...
بک دستش رو پشت گوشش کشید : از وقتی من پاشدم شکسته بود...
کیونگسو با حرص چشم هاش رو بست و با حرص گفت : برو بیرون...
بک : ببین کیونگ هرچیزی یه پایانی داره خب..
کیونگ سو : برو بیرون تا با مگس کش آنقدر نزدمت که چشات شبیه مگس بشه..
بک با دو سمت در خروجی رفت : باشه عشقم فقط فردا بلیت منم بیار.
کیونگسو داد زد : گورت رو گم کن بک...
ده دقیقه ای میشد یول کنار ظرف شیرینی ها نشسته بود که تمام ظرف تموم شد. چهار دست و پا سمت اتاق کیونگسو حرکت کرد اما اون خیلی خیلی عصبانی بود و ممکن مثل دفعه قبل کتکش بزنه.
درست که کیونگ سو به اندازه بک عصبانی نمیشد
ولی به هر حال یول اصلا دلش نمی‌خواست ڪتڪ بخوره پس آروم و بی صدا ڪنار ظرف شیرینی برگشت.
یه شیرینی دیگه خورد و آخرین شیرینی های باقی مونده رو با ظرفش بغل ڪرد و خوابید
........................................
چند ساعت بعد کریس جلوی یول نشست و به چهره غرق در خواب یول خیره شد .
کیونگ : احتمالا دو سه رو طول بی قراری میکنه و بعد...
دارم باهات حرف میزنم کریس وو
کریس اروم دستش رو پشت کمر و گردن یول برد و بلندش کرد : گوش میدم .
دی او با حرص نفسش رو بیرون داد و گوشی کرسس رو برداشت : رمزت رو بگو ، شمارم رو وارد میکنم اگه مشکلی داشتی بهم زنگ بزن .
کریس درحالیکه به مژه های یول نگاه میکرد جواب داد : pcywf,fe
دی او لبخند بیجونی زد ، بعد از دو شب بیخوابی ، چمدون بستن و هماهنگ کردن کارهای هتل واقعا امیدوار بود در نبود یول بتونه بخوابه : تو هم مثل چان دیوونه ای ، تمام زندگیت میکروبه . بگیرش ..
کریس بی هدف لبخند هیچ کس نمیفهمید اون رمز چیه. چانیول و وویفان تا ابد...
دی او دستش رو جلوی کریس دراز کرد اما کریس دستهاش پر بود .
: میبینی که دستم پره .
دی او بلند شد و گوشی رو توی جیب پشت شلوار کریس گذاشت : حواست باشه نیوفته .
کریس : بیوفته هم نمیتونم کاری بکنم .
کیونگسو تا اسانسور بدرقشون کرد و بعد از بسته شدن در تمام زندگی کریس به زیبایی یه رویا بود .
یول تو بغلش تکون شدید خورد و لگد های محکمی به کریس زد
..................
کابوبس همیشگیش تکرار شد ، اون چیز نارنجی ترسناک بهش رسید .
بلند و وحشیانه میخندید ‌. بکهیون دوباره از دستش عصبانی بود ...
میخواست راه بره ، با تمام توان خودش تکون میداد . میترسید ، خیلی خیلی خیلی میترسید .
..........................
کریس یول رو محکم تر از قبل به خودش چسبوند ، اون بچه تشنج کرده بود .
به سختی یول رو نگه داشت که زمین نخوره .
با باز شدن در سریع خودش رو به ماشینش رسوند .
یول رو روی صندلی خوابوند و کمربندش رو بست .
یول دست و پا میزد و میلرزید ، کریس کتش رو روی یول انداخت و با کیونگ تماس گرفت اما فقط یه جمله توی سرش اکو شد : شماره مورد نظر شما در شبکه موجود نمی باشد ...
تمام تمرکزش رو جمع کرده بود تا شایسته ترین فحش هارو به کیونگ سو بده که چشمش به چراغ قرمز خورد .
پاش رو روی ترمز کوبید ، ماشین خیلی ناگهانی وایساد و سر یول به شدت به دستگیره در خورد .
از درد ناله ای کرد و یه راست رفت سر گریه ...
کمی بعد کریس ماشین رو گوشه ای نگهداشت ، پیاده شد و یول رو بغل کرد . مطمئن بود کمربندش رو بسته اما نبسته بود ..
یول کم کم اروم شد ، ناله ریزی کرد و سرش رو روی کتف کریس گذاشت .
کریس موهای یول رو بهم ریخت : خسته شدی یا تموم شد ..
یول نگاه گنگی به کریس انداخت و دستی روی شکمش کشید ؛ معنی حرفهای کریس رو نمیفهمید
ولی خوب میدونست خیلی گشنشه ...
ڪریس داشبورد رو باز ڪرد و بعد از ڪلی گشتن؛ سر انجام یه بسته ڪیڪ پیدا ڪرد ڪه به یول بده.
یول به عڪس روی جعبه خیره شد و شروع به گاز گرفتن جعبه ڪرد.
: بده برات بازش ڪنم...
یول با شنیدن صدای اون بوووو ڪنارش ڪیڪش رو به خودش فشار داد و اخم ڪرد.
ڪریس گونه یول رو بوسید، پشت فرمون نشست و یول روی پاش نشوند.
اما اینڪار اونقدر ڪه بنظر می‌رسید ساده نبود حتی با صرفنظر از تعصبی ڪه ڪریس روی انجام قانون داشت.
یول هم قد و قواره یه مرد بالغ بود، جلوی دیدش رو میگرفت‌؛ جعبه ڪیڪ له شده غرق در آب دهنش ڪه اصلا قابل توصیف نبود.چند دقیقه بعد خسته شد.
به ڪتف ڪریس تڪیه داد و ڪیڪش رو جلوی چشم ڪریس گرفت.
آخرین صد های مقاومتش هم درهم شڪسته بود.
یڪهو دید ڪریس صفر شد، چیزی جز یه جعبه ڪیڪ متلاشی شده چیزی نمیدید.
با دست آزادش دست یول رو پایین آورد.
یول دست و پاش رو بی هدف تڪون میداد.
ڪریس دستش رو محڪم تر دور ڪمر یول حلقه ڪرد : میخوای رانندگی ڪنی؟؟
آروم ڪنار جاده نگهداشت و یول رو مقابل فرمون روی پاش نشوند. چراغ خطرش رو روشن ڪرد، دست های یول رو روی فرمون گذاشت و خیلی آروم شروع به حرڪت ڪرد.
اما یول توجهی نشون نمی‌داد تا وقتی ڪه ڪریس دستش رو روی دست یول گذاشت و فرمون رو تڪون داد.
یول با ذوق به ڪریس خیره شد، بدون حرڪت دست اون حرڪت نمی‌ڪرد.
اما با هر حرڪت حسابی ذوق می‌ڪرد و با صدای بلند می‌خندید...
چند دقیقه بعد
یول ماشین رو پارڪ ڪرد، با افتخار سرش رو بالا گرفته بود؛ شڪست سنگین و شڪندش سر بسته ڪیڪ رو فراموش ڪرد. خوشحال و راضی تو بغل ڪریس منتظر شد تا در آسانسور باز بشه
ڪریس در رو باز ڪرد و یول رو روی مبل گذاشت : به خونه خوش اومدی یولی من
آروم لباس یول رو بالا زد و شڪم نرمش رو مالید : هنوز گشنته..
یول ڪه نیمه گمشدش رو پیدا ڪرده بود لباس ڪریس رو بالا زد و شڪم ڪریس رو مالید.
اما اونا خیلی فرق داشتن، بدن عضلانی و سفت ڪریس در مقابل بدن نرم و ڪودڪانه یول...
ڪریس لباس یول رو توی دستش جمع ڪرد، یول هردو دستش صاف برد بالا تا ڪریس لباسش رو در بیاره.
یول از تصور ڪریس خیلی نرم تر بود آنقدر نرم ڪه ڪریس نمیتونست باور ڪنه اون بچه استخونی هم داره
ڪریس سمت اشپزخونه رفت، و یول چهار دست و پا دنبالش...
ڪریس یول رو روی پاش نشوند و قاشق قاشق دهنش غذا گذاشت.
زندگی شیرین تر از این برای کریس مگه ممڪن نبود
اما چند متر اونطرف تر، توی واحد رو به روش چان حس خیلی متفاوتی به زندگی داشت. حسی که قرار نبود به این سادگی ها رهاش کنه.
..................
اگه انگشتتون رگ به رگ نمیشه نظر بدین😜
..................................

💙 |ʏᵉᵒˡ| • [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ]Where stories live. Discover now