پارت یازدهم

552 114 52
                                    


بک با عصبانیت بی سابقه ای دستش رو روی در اسانسور کوبید تا در باز بشه.
هر قدم رو با حرص بیشتری بر میداشت و توی ذهنش حرفهاش رو مرتب کرد. یکبار برای همیشه چان رو میشست میذاشت کنار.
مثل دیوونه های زنجیری به در میکوبید هنوز کسی جواب نداده بود که دست های قدرتمندی دورش حلقه شد و بک رو از در خونه چان دور کرد.
........................
چان در رو باز کرد.
اما کسی پشت در نبود. لای در رو باز گذاشت و دوباره سمت یول برگشت.
یول با دو دوستش لیوان شیرکاکائو رو گرفته بود و با ارامش تمام از لیوان کام میگرفت.
بی هیچ اغراقی یول عاشق لیوان شیر کاکائوش بود، معشوقه شیرینی که همیشه ارومش میکرد تو روز های سرد زمستونی گرم بود و وسط گرما تابستون خنک.
چان به یول نگاه کرد.
یول حسابی اروم بود شیر کاکائوش رو میخورد و زیر چشمی به کیک شکلاتی روی میز نگاه میکرد.
چان عینک قدیمیش رو از زیر خروار ها وسیله بدرد نخور بیرون کشید و سمت یول رفت.
:اصلا فکر نمیکردم پیداش کنم. من چند سال پیش چشم هام رو عمل کردم، نمیدونم چشمات ضعیفه یا نه ولی... میتونیم امتحان کنیم.
چان خم شد و عینک رو روی چشم های یول گذاشت..
یول : واههههههی
انگار معجزه شده بود، نور ها دیگه پخش و پلا نبود چان خیلی خوشگل تر از قبل شده بود، همه چیز قشنگ تر شد....
فقط توی یک لحظه...
چان با ناراحتی نسبی بلند شد و سمت کاببنت رفت. بعد از یک هفته دوباره قرص هاش رسیده بود که هارش کنه
چشم هاش رو بست و یکی تا از قرص ها رو قورت داد.
نقشش رو مرور کرد.
چشم هاش رو بست و خودش رو روی زمین انداخت. میخوایت قبل از اینکه کنترلش رو از دست بده یول رو امتحان کنه ...
یول لیوان شیر کاکائو رو نگاه کرد، نگاهی به چان انداخت. خودش بلند میشد....
کام دیگه ای از لیوانش گرفت و دوباره نگاهی به چان انداخت؛ انگار اوضاع وخیم بود.
چهار دست و پا سمت چان رفت، کنارش نشست و تکونش داد : چا... چا... چایی....
چان با چشم های تمام سفیدش پلکی زد و دوباره از حال رفت.
یول که حسابی ترسیده بود بغضش رو قورت داد و اروم زمزمه کرد : چا...
بدن چان کم کم شروع به لرزیدن کرد و کف عجیبی از دهنش بیرون اومد.
یول با ترس بلند شد و سمت کریس رفت؛ اون میتونست کمکش کنه.
چان با شنیدن صدای قدم های یول بلند شد و از دور یول رو تماشا کرد.
برای یول موقعیت جدیدی ساخته بود که تا قبل از اون باهاش مواجه نشده بود و یول بهتربن کار رو کرد.
.......................
بک : اصلا میفهمی چی نشخوار میکنی؟؟
کریس : اروم باش
بک با حرص بلند شد : خودتون هارم کردین حالا میگین اروم باش. مگه تو خواب ببینی. یول مال منه... باید مال من باشه...
کریس : تند نرو، فقط کار خودتو سخت میکنی... هیسسس، این صدای کیه؟؟؟
...................
یول : ییی... یییی.....چا... ییی...
بک با حول قبل از کریس خودش رو به در رسوند و در رو برای یول باز کرد و خودش رو توی بغلش انداخت.
یول روی زمین افتاد، گریش شدت گرفت و نفس ته رفت...
کریس بک رو از یول جدا کرد : چته روانی، اون خودش تعادل نداره توهم میپری روش...؛ چی شده...
یول اشک هاش رو پاک کرد، دلش برای چان سوخته بود چون وقتی افتاد خیلی دردش گرفت حتما اونم خیلی دردش گرفته بوده.. : چا... چا... چا...
بک اروم یول رو بین بازو های خودش کشید : منو یادت رفته؟..
یول : بیک... چا...
بک اشک یول رو پاک کرد : بهت اطمینان میدم اصلا ارزشش رو نداره، مُرد هم مُرد، کی اهمیت میده یه وحشی کمتر. دنیا که تا همیشه جهنم نمیمونه..
یول که چیز زیادی از حرفای بک نفهمیده بود دست بک رو سمت خونه چان کشید.
بک : چیکار میکنی؟؟؟ وایسا بهت میگم وایسا...
..........
چان از چشمی در به بک نگاه میکرد که چقدر عوض شده بود قرص هاش خیلی سریع روش اثر گذاشته بودن و تنها کاری که چان برای جلو گیری از یه درگیر جدید کرد موندن توی خونش بود تا زمانیکه بک سیلی محکمی به یول زد و لب یول پاره شد.
وقتی صدای سیلی بک توی راه رو پیچید و بعد صدای گریه یول از قبل هم بلند تر شد؛ با ضرب در رو باز کرد و سمت یول رفت.
......................
کریس کتف بک رو گرفت و اون رو از یول جدا کرد : چه مرگته؟؟؟؟
بک با ارنج به پهلو کریس کوبید و سمت یول رفت، که چهره عصبی چان قبل از رسیدن به یول متوقفش کرد.
بک : گمشو تو طویله خودت چان.
کریس : چان نه!!! چان... چان...
چان قدم قدم به بک نزدیک شد : دست بزن هم پیدا کردی انگل، تبریک میگم کلکسیونت کامل شد. دیگه معیوب معیوبی...
بک با حرص گوشیش رو سمت چان پرت کرد و داد زد :ببر صدات رو...
چان خودش رو کنار کشید، گوشی توی دیوار خورد و روی زمین افتاد.
چان با پوزخند گوشی بک رو برداشت. : هنوز همون عتیقه رو داری بیون.
بک : همین الان پسش بده.
چان گوشی رو توی جیبش گذاشت و نگاه تحقیر امیزی به بک انداخت : ویز ویز نکن
کریس دستش رو روی پهلوش گرفت و سمت یول رفت.
بک : بیشتر از این نفهمیت رو به رخ نکش.
چان گوشی بک رو برداشت سال تولد بک رو وارد کرد و وارد گالریش شد.
اون هنوز عکس های دو نفرشون رو نگه میداشت.
: یه نفر انقدر احمق بوده که نتونه از حماقتش دست بکشه.
بک : اونو پس بده.
چان : مشتاقم ببینم اسمم رو چی سیو کردی.
بک سیلی محکمی به چان زد، چان هم یقه بک رو گرفت با سر به دماغ بک ضربه زد.
کریس یول برد توی خونش، در رو قفل کرد وبرگشت تا اون دوتا رو جدا کنه.
چان دست های بک رو با دست هاش گرفت و زبونش رو روی ترقوه ی بک کشید و بعد گاز محکمی از گردن بک گرفت.
بک با پاش به کمر چان میکوبید.
چان سرش رو از گردن بک جدا کرد و دوبار مشغول لیسیدن گردن بک شد که کریس با کشیدن یقه چان متوقفش کرد.
کریس : اینطوری میخواستی توضیح بدی.
سکوت نسبی تو راه رو برقرار شده بود که بکهیون با ارنج توی صورت چان کوبید.
و بعد موهاش رو توی دستش گرفت : به چه حقی اومدی خونه ی من... به چه حقی....
بک چان رو هل داد. چان روی زمین افتاد.
بک روی کمرش نشست و یقش رو گرفت میخواست داد بزنه میخواست تا حد مرگ چان رو بزنه.
اما چشم های خیس چان نظرش رو عوض کرد.
دست خودش نبود نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره تا حد مرگ متاسف بود و میترسید.
کریس که تازه از شوک حرکت بک در اومده بود داد زد : تمومش کن...
بک : چرا اینکار رو میکنی؟؟؟ خیلی دوس داری زجر کشیدن منو ببینی... خیلی خوشحالی که روانیم کردی، یه سوژه دیگه پیدا کن. دست از سرم بردار.
چان دست هاش رو روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کرد، بیشتر از هر وقت دیگه ای گند زده بود.
بک : انقدر بهم نخند...
کریس : اون داره گریه میکنه بک.
بک : داره مسخرم میکنه. بازم داره منو مسخره میکنه.
کریس: نه بک اون واقعا داره گریه میکنه.
بک دست های چان رو از روی صورت برداشت، چیزی که میدید رو باور نمیکرد.
چشمای چان سرخ سرخ بود و تمام صورتش خیس اشک
بک : تو چه مرگته چان...
چان سرش رو خم کرد و به گریه کردنش ادامه داد.
بک دست های چان رو ول کرد و بلند شد : کریس یول رو بده. من کار دارم
چان : اون باید پیش من بمونه.
بک با قلدری تمام سمت چان رفت و یقش رو گرفت : چی گفتی؟؟
چان چشم های سرخش رو به بک دوخت : به خاطر خودم نمیگم.
کریس : هیچکدومتون تعادل روانی ندارین. پس اون تو خونه من میمونه...
بک : زر نزن اون با من میاد.
چان : اون بهم احتیاج داره.
بک پوزخندی به چان زد : میخواین باهم گریه کنین، تو از پس اشک های خودت بر نمیای میخوای با اون چیکار کنی.
کریس به در خونش تکیه داد : تا هر وقت که دوست دارین تو سر و کله هم بزنین. یول پیش من میمونه.
چان : کریس...
بک : با خودت چی فکر کردی نردبون...
کریس بی توجه به حرف های بک وارد خونش شد و پشت سرش هم نگاه کرد.
بک سمت در دویید، با لگد به در میکوبید و داد میزد.
چان دست هاش رو روی گوشش گرفت : اروم لطفا اروم....
بک : خفه شو.....
چان : صدات رو کم کن، صدات رو کم کن....
بک : صدات رو میبری یا صدات رو ببرم...
چان : بس کن... التماست میکنم بک. تمومش کن.
بک محکم تر از قبل خودش رو به در کوبید : من یول رو میخوام.
.................................
کیونگسو با عجله سمت اسانسور رفت، صدای فریاد های بک تمام ساختمون رو پر کرده بود.
پاش رو روی زمین میکوبید و با اضطراب طبقات رو میشمارد. تا زمانیکه در اسانسور باز شد.
چان توی خودش جمع شده بود و دستهاش رو روی گوشش فشار میداد : ساکت شو، خواهش میکنم....
بک بی توجه به چان مدام به در میکوبید و داد میزد
کیونگسو سمت چان رفت، اما توی یک قدمیش وایساد هنوز از چان میترسید.
کریس در رو با ضرب در رو باز کرد شروع به داد زدن کرد وصدای گریه یول بلند شد.
تو یک ثانیه حالت چشم ها و صدای چان عوض شد، بلند شد و با حرص سمت بک و کریس رفت.
یقه بک رو گرفت اون رو به دیوار کوبید : مگه بهت نمیگم خفه شو؟؟؟
بک با ترس دست هاش رو روی دست های چان گذاشت.
کیونگسو : بذارش زمین...
چان سرش رو برگردوند و بعد از چند لحظه نگاه به کیونگسو با تردید به بکهیون که با ترس نگاهش میکرد خیره شد.
کیونگسو : دستت رو از گلوش جدا کن و بذارش زمین چان.
چان به چشم های بهت زده بکهیون خیره شد، دستش رو از یقه بک جدا کرد و سمت در خونه کریس رفت.
چان : در رو باز کن.
بک نگاهش رو بین کیونگسو و چان چرخوند، چان داشت کار ها و حرفای بک رو تکرار میکرد.
چیزیکه فقط یول متوجهش شد، ابراز علاقه نامحسوسی که هیچ کس بهش توجهی نمیکرد.
چان : در رو باز میکنی یا در رو باز میکنم!!!
چان چند لحظه صبر کرد و بعد دستش رو روی اسکنر کنار در گذاشت و وارد خونه شد.
بی تفاوت از کنار کریس گذشت. یول رو بغل کرد و از خونه بیرون رفت.
کریس : خریت نکن چان، خودتم میدونی پیش من بمونه بهتره.
چان با شنیدن سیلی و داد کیونگسو با عجله سمت راه رو رفت : خودش انتخاب میکنه..
.................
کیونگسو :حالت خوبه بک؟؟؟
بک با اخم بلند شد: همیشه میدونستم بین تو و چان چیزی هست که به من نمیگین.
کیونگسو : تو یکی دیگه چرت و پرت نگو....
بک : من وسطتون اضافم؟؟؟ باید همون موقع میمردم که عشقتون ناکام نمونه. تو و کریس و چان...
کیونگسو : ببند دهنتو ...
بک : کای عزیزت رو جا انداختم. ناراحتی ؟؟؟
کیونگسو سیلی محکمی به بک زد : خفه شو...
بک : مرضتون واگیر داشته. همتون وحشی شدین.
.....................
چان به زور یول رو توی بغلش نگه داشت : پیش کی میمونی؟؟؟
یول با ذوق به کیونگسو نگاه کرد، خیلی وقت بود ندیده بودش.
چان به سرخی گونه بک خیره شده بود، کیونگسو به چه حقی به خودش اجازه داده بود بکهیون رو بزنه...
کریس به قاب در تکیه داد و به حماقت چان نگاه کرد.
کیونگسو هم با حرص به بک خیره شده بود.
یول : چا بیک..
بک با ذوق وصف ناپذیری سمت چان رفت : بذارش زمین. منو انتخاب کرد.
چان بی هیچ حرفی سمت کریس رفت و یول رو بغلش گذاشت : کریس. بک و یول ببر خونه بک. یه خدمتکارم براش بفرست یکی خونش رو ریخته بهم....
کریس یول رو گرفت : مگه نوکرتم؟؟؟
چان با بی توجهی تمام از کریس فاصله گرفت و سمت خونش رفت : باهات حساب میکنم.
بک نگاه نصفه نیمه ای به چان انداخت و سمت یول رفت.
چان جلوی کیونگسو وایساد تلنگر محکمی به گونه کیونگسو زد و با لحن تحقیر امیزی حرفش رو گفت و رفت : دفعه اخرت بود اون انگل رو زدی کوتوله...
کیونگسو لحظه ای نگاهش رو به جای خالی چان دوخت و سمت خونه کریس رفت .
یول دست بک رو کشید و قاب عکسی که لای تشک های مبل قایم کرده بود نشونش داد.
یول : بیک، چا، یی...
بک نگاه پر حسرتی به عکس انداخت.
کریس : نمیاین...
بک قاب عکس رو روی مبل گذاشت و دست یول رو گرفت که نیوفته و راه افتاد.
کیونگسو : بک، متاسفم یکهو خیلی تند رفتی...
بک : من تند نرفتم کیونگسو. شما ها خیلی تند عوضی شدین .
........................
چان به مورفین توی بالکن نگاه کرد، بار ها وسوسه شده بود امتحانش کنه. هیچ وقت سرنگ رو توی رگش نزده بود اما اون لحظه خیلی بهش احتیاج داشت.
سر سوزن رو وارد رگش کرد، نفسش رو با حال عجیبی بیرون داد و چشم هاش رو بست و مورفین رو خونش اضافه کرد که صدای در تمام خونه رو پر کرد.
سرنگ خالی رو گوشه ای انداخت و سمت در رفت..
......
کیونگسو روی صندلی کنار راننده نشست و کمربندش رو بست.
بک سرش رو روی پای یول گذاشت و بی هیچ حرفی به صورتش نگاه کرد.
به چشم های خیس چان فکر میکرد به نگاه مستأصلی که قبل از ول کردن گردنش بهش انداخت
چان یول رو بهش داده بود، باید یول رو به عنوان یه معذرت خواهی ازت چان قبول میکرد.
کریس ماشین رو روشن کرد و از ساختمون خارج شد : حالا حرفام رو باور کردی کیونگسو....
کیونگسو : اره.
بک مدام به یول نگاه میکرد. زلزله ای که اروم نشسته بود و موهای بک رو ناز میکرد اما با خارج شدن از پارکینگ اخم هاش تو هم رفت.
اون چان و بک رو باهم انتخاب کرده بود، پس چرا داشتن چان رو جا میذاشتن.
یول : چا... چا....
بک با تعجب به یول نگاه کرد که کم کم چشم هاش خیس میشد و مدام چان رو صدا میکرد.
بک چشم هاش رو روی هم فشار داد و از روش قدیمیش استفاده کرد :بووووووو بو بوبو بووووو
کیونگسو : بک چی میگی؟؟؟
بک : هر وقت جوری حرف زدی که من بفهمم. منم. جوری حرف میزنم تو بفهمی.
کریس : خودت که دیدی...
بک چرخید و پیشونیش رو به شکم یول چسبوند : من فقط وحشی رو دیدم که میخواست منو بکشه.
کریس : میدونی که نمیخواست بکشتت.
بک : اینکه چی تو مغزمن میگذره مهم نیست. اتفاقی که میوفته مهمه. اگه معشوقه ی عزیزیش نمیگفت ولم کنه منو میکشت.
کیونگسو : تمومش میکنی یا نه؟؟؟
بک : نه تمومش نمیکنم.
یول با بغض به پشت سرش نگاه میکرد. اونا نباید چان رو تنها میذاشتن.
این انصاف نبود اون چان و بک رو انتخاب کرده بود نه بک تنها رو....
کیونگسو : تنهایی دیوونت کرده بیون.
بک : من تازه از یه سفر با مثلا دوست پسر جدیدم برگشتم کیونگ. در ضمن اسم دارم...
کریس : میشه تمومش کنین.
بک اروم بلند شد و سر یول رو توی دستش گرفت.
چشم هاش درست مثل چشم های چان سرخ بود
اروم سر یول رو روی کتفش گذاشت : گریه نکن، ارزشش رو نداره.
کیونگسو : تا یک سال پیش ارزشش رو داشت.
بک : اگه متوازی الاضلاع عشقیم بهم خورده بود احتمالا ارزش داشت اما برای من هیچ وقت ارزشش رو نداشت.
کریس با پوزخند به بک نگاه کرد : متوازی الاضلاع عشقی چیگه؟؟؟
کیونگسو: من،کای، چان و تو. توهم زده شدید....
کریس : به خاطر اینکه حرف کیونگسو رو قبول کرده ناراحتی؟؟؟
بک : نه، عشقشه چرا به حرفش گوش نده...
یول اروم خودش رو از بغل بک بیرون کشید : بیک...
بک به در تکیه داد و به یول خیره شد : حرف چان رو بزنی اتیشت میزنم.
.......................................
لوهان : ببین چان هر چیزی که بتونه دلیلی بر عدم صلاحیتت باشه رو باید بهم بگی.
چان اروم دستی روی سرش کشید : من یه دارو مصرف میکنم.
لوهان : چه دارویی...
: مربوط به بیمارهای خاصه،دارم روش کار میکنم اما حین کار روی خودمم اثر میذاره و اعصابم رو ضعیف میکنه.
لوهان : اثرش دائمیه؟؟؟
چان : نه فقط 18 تا 20 ساعت
لوهان برگه هاشو جمع کرد : اگه اینطوریه که مشکلی نیست نیازی نیست تو توی تمام جلسات دادگاه باشی اما هر وقت قرار شد بیای کاری کن که اثری از اون دارو روت نباشه.
چان : کی میخوای شکایت کنی؟؟؟
لوهان : امروز بعد از ظهر،. چطور مگه؟؟؟
چان : بک توی دردسر نیوفته.
لوهان : میوفته.
چان دو دستش رو روی سرش گذاشت : نمیخوام اون توی دردسر بیوفته.
لوهان : خب میخوای چیکار کنی.
چان : شکایت نامه رو تنظیم کردی؟؟؟
لوهان : تقریبا اما کار های اصلیش رو باید توی پاسگاه انجام بدیم.
چان : بذارش اینجا. دیر یا زود یول رو میبره پیش یکی دیگه. اونموقع شکایت میکنم.
لوهان : بیخود طولش نده. اون با یه سند ازاد میشه و در نهایت هم میتونی رضایت بدی.
چان : به اندازه کافی براش دردسر درست کردم.
لوهان : باشه. هر وقت خواستی شکایت کنی بهم زنگ بزن. در ضمن....
لوهان دستش رو توی کیفش چرخوند و برگه ای رو
جلوی چان گرفت
لومین برای یول نقاشی کشیده هر وقت یول رو دیدی بده بهش. هر وقت هم تونستی بیارش پیش مین شاید دست از سر شیو برداره.
چان اروم کاغذ رو از دست لوهان گرفت : فعلا که پیشم نیست هر وقت دیدمش اینو بهش میدم.
لوهان بلند شد و سمت در رفت : هر وقت یول خواست بره سرکار بهش بگو برای نگهداری مین تا روزی 100‪ هزار وون هم بهش میدم.
چان لبخند کجی زد و برای بدرقه لوهان بلند شد : حتما بهش میگم اما فک نکنم متوجه بشه.
لوهان : متوجه میشه. تو یه روز تمام عدد ها رو به مین یاد داد. صادقانه بگم باعث شد نظرم راجب مین عوض بشه قبلا فکر میکردم خنگه ولی اونروز فهمیدم دیدیش خیلی با بقیه فرق میکنه.
چان : تو... تو چی گفتی؟؟؟ یول به مین عدد ها رو یاد داد؟؟؟
لوهان شونه ای بالا انداخت : اره، یه کم جمع و تفریق هم یادش داده. واقعا باید ازش ممنون باشم.
چان : امکان نداره! میتونم با مین حرف بزنم...
......................
یول عکسی که از خونه چان برداشته بود رو توی جیب بک گذاشت.
و سرش رو از روی کتف بک برداشت.
دلش برای چان و لیوان شیرکاکائوش تنگ شده بود.
امااری از دستش بر نمی اومد.
.....................
چان : لومین لطفا راستش رو بگو...
لومین : من راست...
چان دست های کوچیک مین رو توی دستش گرفت : اون روز تو با یول چیکار کردین؟؟؟
لومین : قصه.
چان : اون برات قصه گفت؟؟؟
لومین : گفت...
شیومین : چی انقدر متعجبت کرده چان؟؟
چان : اون حرف نمیزنه.
شیومین : با شما ها حرف نمیزنه. لو فعل هارو اشتباه میگه اما اینبار اشتباه نکرد
من میتونم فیلم قصه گفتن یول رو بهت نشون بدم.
چان : یعنی....
لوهان : خیلی بیشنر از چیزی که شما ها فکر میکنین حالیشه...

💙 |ʏᵉᵒˡ| • [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ]Where stories live. Discover now