Chapter 4

1.5K 304 39
                                    

ساعت هایی از رفتن ماما پارک میگذشت و خورشید تقریبا غروب کرده بود که چانیول خسته و کوفته وارد خونه شد اما با صبر و حوصله هانیولی که پایین پاهاش ایستاده و دستاش رو بالا گرفته بود، بغل کرد و بوسۀ محکمی روی گونه ش نشوند..

چان- آخخ..دیدی خستگی م رو بردی؟

هانیول چشم گرد کرد

هان- واقعا؟ دوباره؟

چانیول هم چشماش رو درشت تر کرد و ابروهاش رو طوری بالا انداخت انگار از اینکه هانیول همچین چیزی رو نمیدونه واقعا شوکه شده

چان- معلومه..چطور خبر نداری؟ تو وقتی بدنیا اومدی یه نشونه با خودت داشتی که همه مون ازش فهمیدیم تو دشمن خستگیایی..

و با همون لبای غنچه شده ای که نصف جمله ش رو باهاشون لب زده بود، به گودی گردن نرم هان حمله کرد و خنده ش رو درآورد..

هان- دروغ کار خوبی نیست بابایی..

چانیول با حرصی الکی، بازوهای هانیول رو چنگ زد و با زور زیادش بالای سرش بردش و از همونجا با ابروهای گره خوردۀ نمکین، گفت

چان- پسر مارو نگاه کن..اینم نتیجۀ تربیت ماست..بچه به باباش میگه دروغگو؟

و به همون سرعت ارتفاعش رو کم کرد تا هانیول رو علارغم دست و پا زدناش روی زمین بذاره

هان- بابا بکی میگه دروغگو آدم بدیه..

چانیول با دلخوری دروغی دستای دراز شدۀ هانیول رو پس زد و بالاخره قدماش رو واسه رسیدن به بکهیونی که جلوی در به استقبالش نیومده بود، تو هال کشید..

چان- کو این بابا بکی ت؟ برو بگو همون بغلت کنه..

هانیول با ناراحتی لباش رو برچید و دستاش رو زیر بغلش زد

هان- من سنگین شدم..امروز که رفتم حموم نزدیک بود سُر بخورم و بابایی منو گرفت و خواست تا اتاق بیاردتم ولی نتونست..جلوی در حموم گفت خودم برم اتاقم تا بیاد و بعدش هم که اومد کلی کمرش رو گرفته بود..تازه اون شبی که اون کاسه هه شکست هم بعد از اینکه رفتی تو اتاقت در رو موووحکم بستی، بابایی همش پهلوهاش رو ناز میکرد..

چانیول که نتونسته بود بکهیون رو تو آشپزخونه -که این مدت بخاطر گرمای مطبوعی که داشت مقر همیشگی ش شده بود- هم پیدا کنه، از حرفای هانیول احساس میکرد دلش از نگرانی پیچ میخوره..

چان- بابات الان کجاست هان؟

هانیول که فکر کرد این لحن تند چان از نگرانی، بخاطر عصبانیت از دست اونه، با همون لبای برچیده به اتاق مشترکشون اشاره کرد و چانیول هم همون سمت دوید..

در اتاق که به ضرب باز شد، بکهیون با "هین" کشیده ای تو جاش چرخید و با دیدن چانیول نفسش رو با "اوف" بلندی بیرون فرستاد

[ℭ𝔬𝔪𝔭𝔩𝔢𝔱𝔢𝔡] ༄𝓐𝓰𝓪𝓲𝓷 -𝓪𝓯𝓽𝓮𝓻𝓼𝓽𝓸𝓻𝔂࿐Where stories live. Discover now