Chapter 10

1.5K 270 34
                                    

- لوهانی..راستش..میخواستم بابت رفتار دو روز پیشم ازت عذر بخوام..

قبل از اینکه کلافه سرش رو تکون بده، مکثی کرد و به برق چشماش تو آینه خیره شد..

- نه اینجوری خوب نیست..آم..لوهان میتونی منو بخاطر اینکه اونقدر احمقانه باهات برخورد کردم ببخشی؟

لباش رو، روو به آینه برچید و چشماش رو تا حد امکان گرد و مظلوم کرد تا جلوۀ پشمون تری به چهره ش بده که خب..باز هم موفق نبود..

- آایش..خدا لعنتم کنه خب چرا اونجوری رفتار کردم باهاش که حالا اینطوری گیر بیفتم..چقدر عذرخواهی کردن سخته..

با عصبانیت برس موش رو روی میز توالت هل داد و بعد از نگاه کوتاهی به بکیئون خوابیده، از اتاق بیرون رفت..

حالا که هانیول خونه نبود سکوت خونه اذیتش میکرد..پسرکش این دو روزه، برعکس قولی که داده بود، به هر نحوی که تونست بازی درآورد تا نذاره توجه دوتا پدر و عمو کای و کیونگسوش کاملا سمت بچۀ جدید بره..اگرچه که بکهیون چندباری مچش رو موقع دید زدن خواهر کوچولوش گرفته بود..

هانیول اینقدر غد و لجباز بود که اگه بکهیون ثانیه ای بیشتر از هانیول، بکیئون رو بغل میگرفت، قهر میکرد -دقیقا همونطور که لوهان گفته بود- و متاسفانه به همین دلیل، تقریبا کل مدتی که از برگشتنش از بیمارستان میگذشت، با نق شنیدن از هانیول پر شده بود..

وقتی ماما پارک -که از صبح جای کیونگسو و کای رو گرفته بود-، مطمئن شد لوهان قراره برای عصر و تا شب پیشش بمونه، و پیشنهاد داد هانیول رو با خودش ببره که یکم حالش عوض بشه، اولش خوشحال شد..صادقانه و شاید ظالمانه بود که اینو اعتراف میکرد ولی شد! فکر کرد اینطوری برای همه شون بهتره..هم اعصاب هانیول برای مدت کوتاهی هم که شده آروم میگیره، هم بکیئون یکم آزادانه مهر خانواده شو تجربه میکنه و هم خودش و چانیول چند ساعتی به گوشاشون استراحت میدن..

اما حالا با وجود اینکه یکم از یک ساعت گذشته بود که هان رو نمیدید، بشدت احساس دلتنگی واسه کوچولوی بهونه گیرش میکرد..

اینکه لوهان از قولی که پشت تلفن داده بود، یک ساعت بیشتر واسه رسیدن معطل کرد کاملا نشون میداد شمشیرش رو از روو بسته! و تازه اون قیافۀ از خود راضی که روی صورتش داشت هم اینو تایید میکرد..سلام پر از منتش هم که به کنار..

بکهیون خیلی تلاش کرد خنده ش از ابروهای بالاگرفتۀ لوهان رو خفه کنه که لااقل بیشتر از این کار خودش رو سخت نکنه..اما واقعا نشد! نه وقتی که با دو فنجون چای پیشش برگشت و لوهان رو دید که خیلی هول هولکی نگاهش رو از مسیر آشپزخونه میگرفت و تو جلد دلخورش فرو میرفت..

لوهان- به چی میخندی؟

- لوهان..من واقعا متاسفم که دفعۀ قبل اونجوری رفتار کردم..میدونم قصدت فقط کمک به من بوده..حالا میشه لطفا ابروهاتو بندازی پایین؟ خیلی زشت میشی وقتی سعی میکنی کول ِبد بنظر برسی..

[ℭ𝔬𝔪𝔭𝔩𝔢𝔱𝔢𝔡] ༄𝓐𝓰𝓪𝓲𝓷 -𝓪𝓯𝓽𝓮𝓻𝓼𝓽𝓸𝓻𝔂࿐Where stories live. Discover now