Chapter 9

1.4K 283 34
                                    

کیونگسو- مطمئنی خودت میتونی؟

- بذار امتحانش کنم، هوم؟

لبخند مستطیلی بزرگش رو زد و کیونگسو خلع سلاح شد..دستاش رو پس کشید اما نه کامل، و اجازه داد بکهیون قدمای باقی مونده تا تخت بزرگ اتاق مشترکشون رو خودش تنهایی طی کنه و به آرومی روش بشینه، تنش رو بالا بکشه و به تاج تخت تکیه بزنه..

چان- بکیئون رو کجا بذارم؟

قبل از اینکه کیونگسو فرصت کنه حین مرتب کردن پتو روی پاها و قسمتی از شکم بکهیون، عبارت"روی گهواره ش" که تا نیمه بین لباش لغزیده بود رو کامل کنه، بکهیون با دستایی از هم باز شده حرفش رو قطع کرد

- بیارش پیش خودم..

چانیول با احساس معذبی که تمام این تقریبا دو هفته همراهش بود، بکیئون رو روی تخت گذاشت و پتوش رو از دورش باز کرد و بعد از اینکه کلاه کوچیک پتو رو از سرش برداشت، به آرومی از زیرش کشیدش..

مادامی که بکهیون، بکیئون رو با قسمتی از پتوی روی خودش میپوشوند، یکی از دو مرد دیگه چشم به بک دوخته بود و دومی، چشم به اولی! بنظر لازم بود کیونگسو با چانیول یه صحبت اساسی داشته باشه..قرار بود بقیۀ عمرش رو هم مطابق این دوهفته، مثل بی دست و پاها عقب بایسته و با چشمای گرد براق شدۀ مظلومش به بکهیون و بکیئون نگاه کنه؟ چرا یکبار برای همیشه عذرخواهی نمیکرد؟ لااقل راحت میشد، نمیشد؟

چانیول که نگاه سنگین و معنادار کیونگسو رو حس کرده بود، از گوشۀ چشم نیم نظری بهش انداخت و با خوش شانسی زنگ در رو واسه فرار ازش بهونه کرد

چان- فک کنم سهون و لوهانن..گفته بودم هانیول رو بیارن..

از برقی که به چشمای ذوق زدۀ بکهیون افتاد لبخند خجلی زد و فوری از اتاق بیرون رفت و کیونگسو دید که نگاه بکهیون روی قامت بلندش کش اومد..و حالا که هانیول با دو خودش رو جلوی در اتاق رسونده بود، میتونست اینو هم با چان درمیون بذاره..پس دستی سر شونۀ هانیول که حالا درست لب مرز اتاق و راهرو تو جاش ایستاده بود، کشید و پدر و پسر رو تنها گذاشت..

- بیا اینجا هان..

بکهیون لبخند بزرگ و دلتنگی روی لباش کشید و دست نزدیکش رو سمت در دراز کرد..

هانیول با نگاهی که روی جسم کوچیک کنار پدرش قفل شده بود جلو اومد اما نرسیده به تخت، دورش زد و از طرف دیگۀ بکهیون خودش رو بالا کشید..

بکهیون با لبخندی که حالا تنها فرقش با یه خندۀ شیرین، بیصدا بودنش، بود فقط عکس العملای کیوت پسرش رو ثبت میکرد که چطور با احتیاط روی زانوهای کوچیکش، به تن و بازوهای خودش نزدیک میشه و چشمای خیره ش به صورت صورتی و چروک نوزاد رو، درشت میکنه..

- دلم برات تنگ شده بود هانم..

با اینکه بکهیون با عشق هانیول رو بین بازوهاش به خودش میفشرد و محکم سرش رو میبوسید، و با اینکه هانیول متقابلا دستاش رو تا حد ممکن به پهلوهای پدرش چفت کرده بود و "منم همینطور" کودکانه ای لب زد، اما نگاه هان تماما به بکیئون بود..

[ℭ𝔬𝔪𝔭𝔩𝔢𝔱𝔢𝔡] ༄𝓐𝓰𝓪𝓲𝓷 -𝓪𝓯𝓽𝓮𝓻𝓼𝓽𝓸𝓻𝔂࿐Where stories live. Discover now