Chapter 11

1.3K 277 37
                                    

چانیول که با دو ماگ قهوه نزدیک شد، بک چشم از تلویزیون خاموش گرفت و تو جاش صاف نشست تا ماگ خودش رو با لبخند متشکری از دست همسرش بگیره..

چان- هانیول نیست، خونه خیلی ساکت و دلگیره..

بک انگشتای باریک هردو دستش رو دور ماگش حلقه کرد و با "اوهوم" ناراحتی، به رقص محتویات داخلش زل زد

- اونقدر این چندروز خودشو اذیت کرد، فوری قبول کردم با ماماپارک بره بلکه آروم بگیره..

چانیول روی راحتی عقب کشید تا کمرش رو به پشتی ش تکیه بزنه..هنوز خستگی این چند روز مثل بار سنگینی اذیتش میکرد که میدونست حالا حالاها رفع شدنی نیست..

چان- لااقل واسه تو غر میزنه..با من حتی کلمه ای رد و بدل نمیکنه..هرازگاهی فقط چشم غره میره..

بکهیون که تا اون لحظه به رفتار این مدت هانیول با چان دقت نکرده بود، قلپ قهوۀ داغ تو دهانش رو بزور پایین فرستاد تا چشمای گرد و خیس از سوزش گلوش رو سمت چان بچرخونه

- چرا؟

چان- داره بجای تو واسه اونروز تلافی میکنه..وقتی با سهون و لوهان اومد، بغلش که کردم، تو گوشم گفت همش تقصیر منه که حال تو اونجوری شد و مجبور شده 13 روز تمام، دور از من و تو و پیش سهون و لوهان بمونه..

چان با لبخند کمرنگی روی لباش، گفت و دل بکهیون رو باهاش ریش کرد

- چان..

بکهیون کاملا درک میکرد چانیول چه حالی از این حرف هان پیدا کرده اما نمیتونست چیز بیشتری به این "چان" درحد پچ، آروم و درمونده ش اضافه کنه..همونطور که نمیتونست بجز دست کشیدن روی بازوش، تسلی دیگه ای بهش بده..هردو میدونستن هانیول حق داره و تلخی این راستی با هیچی کم نمیشد..فقط باید میسپردنش به زمان..

چان- من تلاشم رو میکنم..تا همه مون فراموشش کنیم و دوباره به همون زندگی قبلمون برگردیم..

بکهیون مچ دستش رو که هنوز روی بازوی چان مونده بود چرخوند تا با انگشتاش کاملا چنگش بگیره و بعد از گذاشتن ماگش روی میز، خودشو نزدیک به چانیول آسیب پذیرش بکشه..

- منو ببین..

مکث کرد تا چشمای چان رو داشته باشه و بتونه بهش یه لبخند بزرگ و مطمئن تحویل بده

- قطعا این کارو میکنی..اما اول از همه باید خودت رو ببخشی و همه چیز رو فراموش کنی..تا وقتی بخوای به سرزنش کردن خودت ادامه بدی، هیچی درست نمیشه..تو کار اشتباهی کردی.. هرچندتا دلیل محکمی که پشتش داشتی ممکنه مهم نباشه ولی..این دیگه متعلق به گذشته ست..دیگه مهم نیست..بیا از اول شروع کنیم و زندگی مون رو بسازیم..نه مثل زندگی که قبل از این اتفاقا داشتیم چون دیگه شرایط مثل قبل نیست..پسرمون بزرگتر و حساس تر شده، یه دختر کوچولو بینمون اومده و خودمون هم تجربه های جدیدتری رو گذروندیم..یه زندگی بهتر..خیلی خیلی بهتر..اونم نه تنهایی فقط به دست تو..هردو باید واسه ش تلاش کنیم..هوم؟

[ℭ𝔬𝔪𝔭𝔩𝔢𝔱𝔢𝔡] ༄𝓐𝓰𝓪𝓲𝓷 -𝓪𝓯𝓽𝓮𝓻𝓼𝓽𝓸𝓻𝔂࿐Where stories live. Discover now