Chapter 15 (end)

2.1K 347 200
                                    

+ سهوننن!!

زن میانسال با موهای لختی که صورتش رو تا نزدیکی شونه هاش قاب گرفته بود، کف هر دو دستش رو روی دهانش گذاشت تا "هیــن" بهت زده و بغض خوشحالش رو پشتشون مخفی کنه..و بعد با شتاب خودش رو بین بازوهای پسرش انداخت و به پهلوهاش چنگ زد..

+ پس..اون یکی پسرم کجاست؟ نگو که تنها اومدی..

وقتی پسر کوچولوی بزرگ شده ش رو اونقدری به خودش فشرد که حس کنه تاحد هرچند کمی دلتنگی ش برطرف شده، عقب کشید و بعد از وارسی صورت سهون با عشقی مادرانه تو چشماش، اطراف رو نگاه کرد و پرسشی و نگران ابرو بالا انداخت..نکنه سهون باز هم لج کرده و لوهان رو نیاورده بود؟

اما سهون با خونسردی و البته بنوعی کلافه، مثل پدرایی که بچه های شیطون دارن و از دستشون عاصی ن، دستش رو پشت کمرش هدایت کرد و لوهانی رو که سر پایین گرفته بود و قسمت انتهایی دسته گل انتخاب خودش رو بین انگشتاش میچلوند، کنار خودش کشید..

لوهانی که حالا لبخند معذبی روی لباش کشیده بود و سعی میکرد به تشر ذهنش بی توجه باشه.."خودتو جمع کن..این چه نیش احمقانه ایه که باز کردی؟ پوف!"

لوهان- روزبخیر..خانم اوه..

و فوری تعظیم کاملی کرد و در سکوتی که به اضطرابش دامن میزد دوباره صاف ایستاد..درسته که قبلا با مادر سهون صحبت کرده بود ولی..واسه اولین ملاقات حضوری شون حس خوبی نداشت و تمام طول مسیر رو به قصد جون سهون نق زده بود..نسبت به هر چیزی بهونه گرفته بود..از دسته گلی که خودش با وسواس بالاخره بعد از نزدیک سه ربع ساعت خریده بود گرفته تا لباسایی که یک هفتۀ تمام اعصاب خودش و سهون و بکهیون و کیونگسو رو سرش به هم ریخته بود..یا رنگ موهایی که به اصرار نزدیک یک ماه قبل خودش، به یاد گذشته دوباره صورتی کرده بود..

و حالا این سکوت سنگین و نگاه خیره مامان سهون..لوهان برنمیتابیدش! طوری که اگه فقط یک ثانیۀ دیگه ادامه پیدا کرده بود، لوهان قطعا دسته گل رو تو بغل خانم اوه پرت میکرد و درخلاف جهتش با کله میدوید..ولی خب..شکرخدا خانم اوه زودتر از لوهان به جنب و جوش افتاد..محکم بغلش کرد و چندین بار بوسیدش..بازوهاش رو گرفت و یکم تن شوکه ش رو عقب فرستاد و دوباره چند بار بوسیدش..

+ خدای من چقدر از نزدیک خوشگل تری..چقدر همونطوری که فکر میکردم دوست داشتنی هستی و مظلوم..چقدر درکنار سهون من کوچیک و بی پناه بنظر میرسی..بیاین تو؛ بیاین..

سهون با ابروهای که از حسی شبیه بدبختی تو هم گره کرده بود به لوهان نگاه کرد..لوهانی که حالا با نیشخند و ابروهایی که از پلیدی تند و پشت هم چندبار بالا مینداخت، داخل میشد.. نیشخندی که با برگشتن سر مامان سهون سمتشون، به یکباره تند و فرز جمع شد و جاش رو به نگاهی مظلوم و لبخندی محجوب داد..اگه فقط مامانش میدونست با چه شیطون زیر پوستی ازدواج کرده...

[ℭ𝔬𝔪𝔭𝔩𝔢𝔱𝔢𝔡] ༄𝓐𝓰𝓪𝓲𝓷 -𝓪𝓯𝓽𝓮𝓻𝓼𝓽𝓸𝓻𝔂࿐Where stories live. Discover now