▪︎ شبیه آدم برفی ها بودم که چند نفری اومدن و ساختنش، باهاش بازی کردن و رفتن، من همونطور سر جای خودم موندم و آدمهای بعدی اومدن؛ دوستم داشتن، بغلم میکردن و برام اسم گذاشتن ولی طولی نکشید که اونا هم رفتن. یکیشون که اومد موقع بازی باهام دست چوبیمو شکست. یه مقدار از برف های بدنم رو موقع بغل کردنم کند و می خواست من رو ببره خونهاشون، تکونم داد و خرابم کرد و آخر زورش نرسید و رفت. شب که شد هرچند که تنها و کج و کوله بودم ولی حداقل فرو نریختم، هنوز زنده بودم و حالا دیگه صبح شده بود. چهار نفر پیدام کردن و آروم آروم سرپا کردنم. برفها رو برگردوندن به بدنم و یه دست جدید برام گذاشتن و به هرحال، صبح شده بود. نور داشت شب تاریکم رو تموم می کرد و دل بستم به این نور که دیگه طعمش تنهایی و بی کسی نبود اما می فهمیدم، خوب می فهمیدم که ظهر نزدیکه. این نور و گرما چیزی نمونده که ذوبم کنه. از خودم می پرسم که کسی آدم برفی آب شده هم دوست داره؟ ▪︎ کاپل: ارری ( به نوع خاصِ ما البته ) ▪︎ ژانر: هارِم - رومنس - روزمره - Nilin -
98 parts