Akibba's ruthless hands

225 43 144
                                    

همه چیز از یه جمله ی ساده مثل " یه لیوان آب می خوری؟ " شروع شد. اگه لیوای می خواست از زندگیش تو برج تفریحی تیکولا کتاب بنویسه، لابد با این جمله شروعش می کرد، و بعد توضیح می داد که اولین روز دوره ی آموزشیش آکیبا، پسر بلند قد با موهای بسیار کوتاه و چشم های جدی که انگار اصلا از لیوای خوششون نمیومد، این جمله رو بهش گفت و لیوای که تازه از خواب بیدار شده بود به سادگی جواب داد " آره " و به جای لیوان آب یه سیلی محکم خورد.

و به همین سادگی تموم نشد. کجا می خوای بشینی؟ رنگ آبی رو ترجیح میدی؟ با من غذا می خوری؟ سردته؟ ترسیدی؟ - آکیبا می پرسید و لیوای جواب میداد - و سیلی های پی در پی به گونه اش می خورد. همین قدر راحت از روز اول لیوای یاد گرفت اینجا، آره یا نه نباید تو دایره ی لغات اون باشه. آکیبا از اولین تیکرهای توکیو بود و انقدری اعتبار داشت که رینهارو لیوای رو پیش اون بذاره و بره. از اولین لحظات دیدار مصمم به لیوای فهموند که تیکر بودن چه شکلیه و از اون روز لیوای، یک روز خوش هم پیش اون پسر ندید.

شاید بزرگترین بدشانسیش این بود که آکیبا چشم های تیزی داشت. با یه نگاه دقیق می فهمید لیوای چی می خواد و دقیقا برعکسش رو انجام میداد. اگه گشنه بود غذا رو جلو چشمش دور می ریخت و اگه سردش بود مجبورش می کرد لخت شه. اگه عصبانی میشد، آکیبا با این که اغلب اوقات ساکت بود، تکونی به زبونش می داد و با تحقیرهای پی در پی آنچنان شعله ی خشم لیوای رو بیشتر می کرد که تهش خودش رو بسوزونه چون به هرحال، نتیجه ی هر حرکتی که لیوای از رو عصبانیت می کرد چیزی جز یه تنبیه حسابی نبود.

تنبیه تنبیه تنبیه، تنها چیزی بود که لیوای باهاش روزهاش رو می گذروند. مهم نبود چی می گه، به محض اینکه شروع به حرف زدن می کرد آنچنان سیلی محکمی می خورد که طعم خون رو توی دهنش حس کنه. وقتی قرار شد دوره ی آموزشی رو بگذرونه فکر می کرد چیزی تو مایه های یاد دادن درس های آداب معاشرت، مسائل مربوط به سکس و از این قبیل باشه ولی خیلی زود فهمید که دلش زیادی خوش بوده. کسی اونجا نیومده بود که به اون چیزی یاد بده، اون پسر بیست و هفت ساله ی بی رحم اومده بود که لیوای رو اول بکوبه و بعد دوباره خودش اونو بسازه.

پس مودبانه یا بی ادبانه، لیوای با هر کلمه ممکن بود سیلی بخوره. یه دهن کجی باعث میشد شلاق سوارکاری که از هفته ی دوم دیگه از دست های اکیبا جدا نشد بدنش رو کبود کنه و محض رضای خدا، هیچکس نبود که این همه ناعدالتی براش مهم باشه. آکیبا مثل یه بدبیاری که انتظارش رو نداری پیداش شد، و لیوای خیلی زود دست از حرف زدن برداشت.

وقتی واسه اولین بار یه مشت تو صورت آکیبا خوابوند، با بسته شدن یه قلاده ی الکتریکی دور گردن باریکش جواب کارش رو گرفت. وقتی چهار روز بدون غذا موند، مجبور شد به خوردن روی زمین کنار پای آکیبا تن بده و وقتی تو دستشویی حبس شد، نتونست تا ابد سرپا بمونه و به خودش اومد و دید کف زمین، هرچند نشسته و زانو بغل کرده، خوابیده؛ همون طور که آکیبا می خواسته. و بالاخره روزهایی رسید که لیوای خواه ناخواه نتونه به چیزی جز آکیبا فکر کنه. وقتی حتی یک دقیقه آرامش نداشت، عجیب هم نبود که هرچیزی بیرون از اون خونه رو فراموش کنه. تمام چیزی که شب ها قبل خواب یا صبح زود به محض بیدار شدن فکر می کرد، پسری بود که نگاه نافذ سیاهش رو از بالا به اون می دوخت و کمتر از چهار ماه طول کشید که از لیوای یه سگ مطیع بسازه.

Am I allowed to love you?Where stories live. Discover now