Real baren for first time

517 94 12
                                    

بعد گفت و گوی کوتاهم با بارن اول صبح، فارن بعد بیدار شدن صبحونه رو سفارش داد و بزرگترین برادر با نون باگت تازه اومد. اوایل فک میکردم بخاطر من میرن نون تازه بخرن ولی بعدها فهمیدم خود سوسولشون عادت ندارن نون بسته بندی شده بخورن.

خلاصه نارنم زوری از خواب بیدار کردنو نشسته بودیم پشت میز. تصمیم بر این شده بود که دیگه موقع غذا خوردن به منم صندلی بدن که راحت تر غذا بخورم...

دستمو واسه برداشتن یه تیکه نون جلو بردم که خورد به دست بارنی که اونم همزمان با من میخواست نونو برداره. ناخوداگاه سریع دستمو عقب کشیدم و متاسفانه با این کارم توجه همشونو جلب کردم‌.

نارن همون طور که نونو برداشت و گذاشت کنار دست من چپ چپ به برادر کوچیکش نگاه میکرد و بارن هم زیر چشمی میدیدم که فقط خنده ی بی صدا و معناداری میکنه و یه نون دیگه برمیداره.

خودمم از اینکه داشتم انقدر ضایع رفتار میکردم تعجب کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و فقط بی صدا به خوردن صبحونه ادامه دادم.

میون خوردن خودم اونا هم هر ازگاهی واسه من لقمه درست میکردن و فارن هم بادقت برام یه چایی خوش رنگ ریخته بود. پامو رو پام انداخته بودم و با ارامش از چاییم میخوردم که با حرف هارن یهو چایی پرید گلوم: صبح با لیوای چی میگفتین که وقتی اومدم خونه نیشت باز بود؟

با اولین سرفم خودم سریع بازم از چایی خوردم که گلوم اروم بشه و سرفم قطع شه .. فنجونو رو میز گذاشتم و از شرم این همه واکنشای تابلو و بچگانم چشمامو بستم‌. چون سرفم قطع شده بود بیخیال اب اوردن شدن اما نارن که کنارم نشسته بود اروم شروع کرد کمرمو مالیدن: خوبی؟

فقط سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و با افسوس چشمامو باز کردم تا خوردنمو ادامه بدم. من که گند و زده بودم و همشون مشکوک شده بودن، دیگه بهتر بود ماسمالی کردنشو بسپرم به بارنی که بازم اون لبخند معنادار لعنتی رو لباش بود.

- هی، چخبر بوده؟
بارن چشمای خندونشو از من گرفت و به هارن داد که کاملا جدی و مشکوک بهش نگاه میکرد.. : فقط یکم حرفای خصوصی زدیم که به شماها ربطی نداره.

بدون اینکه هیچی به روی خودم بیارم داشتم باحوصله کره به نون تست میمالیدم و خوشحال بودم که بارن کاملا حریف بقیه بود. با اینکه شاید حرفای خاصیم نزده بودیم اما به طرز عجیبی با فکر کردن بهشون خجالت زده میشدم، بخصوص وقتی صورت سرخ شده ی منو دیده بود...

---------------------

نزدیکای سه صبح بود که بالاخره منو ول کرد و کنارم دراز کشید. حقیقتا نای حرف زدن هم نداشتم و تمام بدنم عرق کرده بود. پایین تنم واقعا درد میکرد و بازوهایی که تمام مدت وزنمو روشون انداخته بودم هم همینطور.

با اینکه‌گفته بود فقط "یکم پیشروی" میکنه به این روز افتاده بودم. انگار تمام انرژی بدنمو با سرنگ بیرون کشیده بودن. فقط دوبار درونم ارضا شد اما همون بار اولش چند برابر تمام دفعات قبلی بود. انقدر محکم و پرقدرت درونم میکوبید که حس میکردم ممکنه رودمو سوراخ کنه.

Am I allowed to love you?Where stories live. Discover now