-- خفه شید بابا اه!
درحالی که قفسه های شیشه ای مشروب انتهای نشیمن می رفت؛ با حرص گفت و یکی از بطری ها رو برداشت: همش بهونه بهونه. لیوای اینطوری لیوای اونطوری!جرعهای از باربن خورد و لب های طعم گرفته و مرطوبش رو زبون زد: خیلی ناراحتید بفرمایید اتاقای دیگه مورد بهتر رو بردارید!
--- تو که از اونم بدتری!
اشارهی بارن واضحا به لیوای بود. هرچند که اخمای درهم نارن، جوری بود که نشه باهاش خیلی کل کل کرد. وقتی نارن بعد حدود دوازده ساعت بیرون موندن خونه برگشت از بحث و بگو مگوی غروبشون به اون تعریف کردن و مجبور شدن بلافاصله بارن رو از لگدی که داشت میخورد نجات بدن.-- مگه حرف بدی میزنه؟ اره وقتی بحثش بشه من خودمم بهش میگم گور بابای قرارداد ولی زیاده روی هم نکنید حرومیا! به ولسطهی همون قرارداد اومدیم اینجا و چسبیدیم بهش بعد میگید چرا به اون تیکه کاغذ اهمیت میده؟
---- اگه بگه برید میریم.
فارن با چهرهی اخمالود و سردی گفت و همونجا نشسته رو مبل، پا روی ما انداخت.-- اوهو! واقعا؟ پس پاشو برو.
نارن در ادامهی حرفش با همون بطری در دست سمت برادر کوچیکش راه افتاد و یقهی پیراهن مردونهش رو گرفت و از روی مبل بلندش کرد: زود باش گورتو گم کن.فارن سعی کرد انگشتای چنگ زده به یقهاش رو جدا کنه: اون که هنوز نگفته!
نارن یقه رو ول کرد و در عدض با همون دست پس گردنی محکمی نثار برادرش کرد: بگه هم نمیری توله صگ!
تازه از نیمه شب می گذشت و هارن خواب بود. از چهار صبح بیدار بودن؛ هرکسی رو خسته میکرد. یا شب نمی خوابید یا صبح خیلی زود بیدار میشد. درنتیجه از سرزنش شدن توسط نارن هم جون سالم به در برده بود.
در عوض دوتای دیگه می دونستن نارن حالا حالاها ول کنشون نیست: می دونید تا حالا چند نفر اومدن بهش گفتن "از این خراب شده می برمت بیرون"؟ اندازه موهای سر من! چی؟ اغراق می کنم؟ نخیر! هر ننه قمری که میاد اینجا بعد دو بار خوابیدن باهاش جو میگیرتش و از این زرای اضافه براش میزنه.
درحالی که از شیشهی مشروبشون میخورد تند تند میگفت و از داخل یخچال دنبال چیزی برای پر کردن معدهش میگشت: حالا چیشد؟ چندتاشون به حرفشون عمل کردن؟ توقع ندارید که اون دو ماهه بهتون اعتماد کنه وقتی دو ماه جز سکس کار دیگهای نکردید!
از قیافه های گرفته و عنق بارن و فارن، میشد فهمید حرفای برادر بزرگشون رو قبول کردن هرچند که خوششون نمیومد. اونا معمولا خیلی باهم موافق نبودن اما اون لحظه به طرز عجیبی هر دو به یک چیز فکر می کردن "از اینکه همیشه حق با اونه، متنفرم!".
-- سه تایی ریختید سرش از قد و قوارهتون خجالت نکشیدید؟
یخچال تقریبا خالی بود. البته حقیقتا تا خرخره پر بود ولی چیزی که نارن رو جذب کنه نداشت و خب، می تونست زنگ بزنه براش یه چیزی بیارن اما خیلی هم گرسنه نبود پس فقط بیخیال شد و از همون بطری مشروبش جرعهی دیگهای نوشید. وقتی رو پایین آورد؛ اخماش رو دوباره توهم برده بود: هرچی بیشتر فکر می کنم بیشتر عصبانی میشم!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Am I allowed to love you?
Fanfic▪︎ شبیه آدم برفی ها بودم که چند نفری اومدن و ساختنش، باهاش بازی کردن و رفتن، من همونطور سر جای خودم موندم و آدمهای بعدی اومدن؛ دوستم داشتن، بغلم میکردن و برام اسم گذاشتن ولی طولی نکشید که اونا هم رفتن. یکیشون که اومد موقع بازی باهام دست چوبیمو شکست...