بچه ها تو نوشته یه مقدار جا به جایی پیش اومده. نمی دونم چرا اخیرا هی اینطوری میشه.
ادیت میکنم کسایی که خوندن هم دوباره بخونن بد نیست.وقت آزاد، تفریح، خواب، محبت یا آرامش، هیچکدومشون رو نمی خواست؛ تمام چیزی که هارن نیاز داشت یه بزرگسال برای خرید وسایل واجب خونه بود.
پدرش خودش رو تو شرکت حبس کرده بود. یک بند کار میکرد بدون اینکه یادش بیاد چهارتای بچهی زیر ده سال منتظرشن. تمام خدمهها رفته بودن و حتی بجای راننده سرویس مدرسه صبحها دنبالشون میومد. هارن نمی تونست به تنهایی بیرون بره و از فروشگاه ها خرید کنه درحالی که عمارت بزرگشون تو محلهای واقع شده که حداقل ده دقیقه راه نیازه تا فقط به خونهی همسایه ها برسی.
اینا تنها مشکلشون نبود. دوتا برادر بزرگ تو اتاق لباس شویی، جلوی سه تا ماشین که انگار هر کدوم مختص لباسها و پارچه های خاصی بود نشسته بودن و هارن کمابیش می دونست که نباید هر لباسی رو با این ماشین ها شست؛ مثل کت شلوارهای پدرش، اما با وجود کوه غول پیکیری از رختهای نشسته و کثیف چارهی دیگه ای نداشت.
چهار زانو نشسته بودن روی زمین و خم شده بودن رو لپ تاپ گریشا. به امید پیدا کردن راه حلی واسه روشن کردن و به کار انداختن ماشینهای لباس شویی، تو اینترنت می چرخیدن و نارن هنوز نمی تونست کلمات رو بخونه اما بادقت به صفحه خیره و اخمهاش رو واسه خوندن تو هم برده بود و دنبال کلماتی می گشت که معنیشون رو می دونست.
هارن که به طور مبهمی دستور العمل رو یاد گرفت؛ با دیدن ساعت سریع به نارن تند تند توضیح داد چیکار کنه و خودش به اجبار سمت آشپزخونه دوید.
دوتا بطری آب از یخچال و یه مقدار غذایی که خودش دیشب قبل خواب بسته بندی کرده بود برداشت. موهاش که مدتی میشد کوتاه نکرده بود مدام روی چشمهاش می ریختن و با حرص به کمک بازوش کنار میزد اما به قدری لخت بودن که همون موقع دوباره سر میخوردن و جلوی دیدش رو می گرفتن.
بارن خواب بود؛ تب هفتهی پیش رو دیگه نداشت و به نظر مشکل گلودردش هم خوب شده بود چون دیگه موقع خواب ناخواسته انگشتهای کوچیکش رو دور گلوش حلقه نمیکرد. هارن تونست با نفس راحتی، با دقت جوری که برادرش رو از خواب بیدار نکنه از اتاق بیرون بیاد و این بار خودش رو به طبقهی سوم برسونه.
قوطیهای کوچیک و بزرگ قرص رو همراه غذا بغل گرفته بود و به ذهنش نرسیده بود که میتونه از یه سینی واسه حملشون استفاده کنه. یادش رفته بود که مین مین همیشه چطور تو هر دستش یه سینی میگرفت و با خنده به اتاقهاشون غروب به غروب سر می زد و عصرونه میداد. درحالی که چیزی نمونده بود قوطی آبی رنگ از روی ساعدش سر بخوره به سختی سعی کرد در اتاق رو باز کنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/262465187-288-k320166.jpg)
YOU ARE READING
Am I allowed to love you?
Fanfiction▪︎ شبیه آدم برفی ها بودم که چند نفری اومدن و ساختنش، باهاش بازی کردن و رفتن، من همونطور سر جای خودم موندم و آدمهای بعدی اومدن؛ دوستم داشتن، بغلم میکردن و برام اسم گذاشتن ولی طولی نکشید که اونا هم رفتن. یکیشون که اومد موقع بازی باهام دست چوبیمو شکست...