آهنگ hold me while you wait از welis capaldi رو دانلود و جایی که خودم اعلام کردم پلی کنید.خونه تاریک بود. فکر کنم تو ماههای اخیر تا حالا انقدر تاریک ندیده بودمش. همیشه یه گوشهای یه برقی به هرحال روشن بود یا دست کم میشد نور صفحهی لپ تاپ یکی رو دید. ولی اون شب برای اولین بار، اون خونه رو یک دست تاریک می دیدم، و خلوت...
سمت آشپزخونه رفتم و از تو کمد مشروبها برای خودم یه بطری برداشتم. با یه دست خودمو بلند کردم و رو اپن نشستم. درحالی که به هال خالی خونه نگاه می کردم، جرعهای از بطری خوردم.
آه واقعا، فکر نمی کردم این خونه انقدر بزرگ باشه. و تازه این طبقهی اول بود؟ اونا جدی خیلی مایه دار بودن که تقریبا بزرگترین خونهی تیکولا رو در اختیار داشتن.
نفس عمیقی کشیدم و همون جا به عقب رو اپن سرد دراز کشیدم. خب، حالا باید تنهایی چیکار می کردم؟ تلوزیون؟ یا شایدم الان وقتش بود گیم بزنم و وقتی نارن اومد با پیشرفتی که یه شبه کردم سورپرایزش کنم؟
همون طور دراز کشیده بودم جرعهی دیگهای از مشروب رو خوردم و به پهلو شدم. لابد تا حالا رسیده بودن. خود هارن رو ندیدم ولی بقیه واقعا خوشتیپ شده بودن. نمی دونم فارن و بارن هنوز تو ماشین سر اینکه ساعتاشون شبیه هم بود دعوا می کردن یا بیخیال شدن.
نه تیک تاک ساعت رو می شنیدم، نه صدای بادی میومد نه خندهای از راهرو. فقط همه چیز تو سکوت محض فرو رفته بود. همون طور به پهلو یه مقدار دیگه از مشروب رو خوردم که بیشترش از گوشهی لبم تا روی اپن ریخت. با سر آستینم صورت و لبام رو محکم پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم.
روی اپن، یذره داشت سرد میشد. فکر کنم بیرون هم داشت دوباره برف می بارید. از شیشههای ته هال که درست مقابلم بودن ریزششون رو می دیدم. نقطههای سفیدی که سریع پایین میومدن. ناخوداگاه ماشینشون رو تصور کردم که تو اون برف تو خیابونای نیمه تاریک می رونن. آه البته احتمالا تا الان مهمونی شروع شده بود. دیگه تو ماشین نبودن.
با کرختی از رو اپن پریدم و یه مقدار پاهام لق خورد چون بد فرود اومده بودم. محل ندادم و همونطور که بطری رو سر می کشیدم سمت پنجره راه افتادم. هوکایدو، شهری که تو بچگی توش بزرگ شدم، همیشه همینقدر برفی و سرد بود.
دستم رو از پنجره بیرون بردم و روش سریع پر از دونههای سفید شد. بازدم محکمم مثل یه هوای سفید رنگ از بین لبام بیرون اومد و من آروم انگشتای خیس شدهام رو روی هم می کشیدم. تو برف بزرگ شده بودم ولی حالا حقم لمس کردنش از پشت پنجرههای این برج بود. اگه الان به جای این خونه، تو هوکایدو پیش لین و بابابزرگ بودم؛ داشتم چیکار میکردم؟
لابد تو یه خونهی روشن دور کرسی جمع میشدیم. شاید اون دوتا الانم تو همین حالت باشن. از این بالا که نگاه می کردم، حتی فراتر از محوطهی تیکولا و نیمی از شهر رو راحت می دیدم. شهر واقعا، زنده بود. نور ماشینها خیابونها رو روشن کرده بود و لابد خیلی از مردم اون پایین داشتن با چتر یا بدون اون تند تند یا دست تو دست هم راه می رفتن. بدون اینکه از اون فاصله چیزی ببینم، به نورهایی که از پایین دیده میشد نگاه می کردم. دستامو کامل لب پنجره گذاشتم و بهش تکیه زدم درحالی که همچنان ریز ریز از مشروبم می خوردم.
![](https://img.wattpad.com/cover/262465187-288-k320166.jpg)
YOU ARE READING
Am I allowed to love you?
Fanfiction▪︎ شبیه آدم برفی ها بودم که چند نفری اومدن و ساختنش، باهاش بازی کردن و رفتن، من همونطور سر جای خودم موندم و آدمهای بعدی اومدن؛ دوستم داشتن، بغلم میکردن و برام اسم گذاشتن ولی طولی نکشید که اونا هم رفتن. یکیشون که اومد موقع بازی باهام دست چوبیمو شکست...