A house without light

397 60 184
                                    

تمام خونه یک دست تاریک بود. از پنجره‌های باز میشد زوزه‌های باد میون شاخ و برگ درخت‌ها رو شنید که پسر بچه‌ی چهار ساله‌ی گوشه‌ی اتاق رو می ترسوند. کنار تخت پاهای کوچیکش رو بغلش جمع کرده بود و با باز شدن در اتاق، یه دستش رو روی زمین تکیه گاه کرد و به پشت چرخید.

پسری که وارد میشد؛ بلندتر بود. کیف چرمی رو یه کولش داشت که اول اون رو کنار در انداخت و بعد درحالی که برادر کوچیکش رو صدا میکرد، چراغ اتاق رو زد: بارن؟ اینجایی؟

به محض روشن شدن اتاق، بارن رو کنار تخت پیدا کرد. اخم ظریفی رو پیشونیش نشست و به سرعت خودش رو به پسر بچه‌ی ترسیده رسوند: چرا هیچی تنت نیست؟

با وجود باد سردی که تو اتاق میومد، بچه فقط یه شلوارک ساده داشت. هارن برادرش رو تو آغوشش بلند کرد و خودش سعی کرد پنجره رو ببنده: غذا خوردی؟

--- نه...
پسر کوتاه جواب داد و صورتش رو به شونه‌های ظریف برادرش فشرد. بدنش تو اون سرما داغِ داغ بود. بدون شک تب کرده بود و حتی از بغل هارن که میخواست لباسی که از کشوی لباس‌ها چنگ زده بود تنش کنه؛ در نمیومد.

هارن سعی داشت بچه رو از خودش جدا کنه و بلوز رو بپوشونه که با شنیدن صدای گریه‌ی بلندی از بیرون، با وجود بارنی که ازش آویزون بود و لباس یاسی رنگ دستش به سرعت از اتاق دوید بیرون.

پله‌ها رو تند تند بالا رفت. صدای گریه از طبقه‌ی سوم میومد و بس که خونه تاریک و ساکت بود اون صدای گریه‌ از اون جا داشت تو کل خونه می پیچید. از هال و نشیمن گذشت و سریع به اتاق خواب ها رسید و نارنی رو دید که درحال گریه سعی داشت از اتاقی بیرون بیاد ولی کسی دستش رو گرفته بود و اجازه نمیداد.

نارن رو به همون فرد، سعی داشت دستش رو آزاد کنه و خودش رو عقب می کشید. پاهای جوراب دارش رو سرامیک‌ها سر میخورد و مدام سعی میکرد زمین نخوره و خودش رو نگه داره. هارن به سرعت برادر کوچیکش رو که ازش با وجود صدای اون گریه‌های بلند نمیخواست ازش جدا شه، کنار پله‌ها نشوند: جلو نیا، باشه؟ زود میام.

با دو از کنار مبل‌های بی استفاده‌ی طبقه‌ی سوم رد شد و همین که نارن اون رو از دور دید، دستش آزادش رو با گریه‌ سمت اون دراز کرد و همزمان داشت با زنی که اون رو گرفته بود حرف میزد: نمیخوام بیام! ولم کننن من از اونا نمیخورم!

هارن به جای گرفتن دست برادرش، کامل جلو رفت و دست‌هاش رو دور شکم زن حلقه کرد: مامان... چیکار میخوای بکنی؟ به من بگو...

هرچند که زن رو به عقب هل میداد؛ قدرتش تاثیر چندانی نداشت. زن با اومدن پسر بزرگش، دست نارن رو بالاخره ول کرد و شونه‌های هارن رو گرفت و روش خم شد: بالاخره اومدی عزیزم؟ مهمونی خوش گذشت؟

پسر ابرو و موهای روشتی داشت، اما نه به بوری پسر دوم خونه. موهای لخت و پرپشتش تا زیر گوش‌هاش رو می پوشوند و زخم‌های کوچیکی از رد ناخن زیر لب و چونه‌ش به چشم می خورد: مهمونی نبودم، مامان. داشتم به بابا کمک می کردم شام رو آماده کنه.

Am I allowed to love you?Место, где живут истории. Откройте их для себя