- هنوز باهام قهری؟
صدام ضعیف تر از چیزی که حتی خودم انتظار داشتم بود ولی اتاق تاریک و ساکتمون به سادگی اجازهی شنیدن نوای کم جونم رو بهش داد. سرش رو نچرخوند؛ به جاش پایین انداخت. گردن کشیده و سفیدش خم شده بود و به صورتش دید نداشتم. نمیدونم چرا وقتی ناراحت بودن دوست داشتن پشت بهم بشینن تا چهرهشون رو نبینم.
مکثی کرد و وقتی به حرف اومد صدای اون از من خیلی صاف تر بود: آره.
- چیکار کنم آشتی کنی؟
حس میکردم تبم کمتر شده ولی هنوز نه اونقدر که چیزی عوض بشه. بدنم روی تخت سنگین بود و از بی تحرکی و تب زیر پتو عرق کرده بودم که حالا سرد شده بود. حس سرما و گرما رو با هم داشتم و برام یذره هم مهم نبود.
به پهلو بودم. دستهام عین مرده ها به جلو افتاده بود و از بس بقیهی بدنم سنگین بود که حرکت قفسهی سینهام رو با هر نفس سختی که می کشیدم حس میکردم. جون می کندم تا هر دمی رو تو ریه هام بدم. گردنم درد گرفته بود ولی انرژی چرخیدن نداشتم و بالش زیر سرم مرطوب شده بود. همه چی زیادی مرطوب و سنگین و داغ بود.
هنوزم من فقط به فارن نگاه میکردم. حتی حال نداشتم کامل چشمهام رو باز نگه دارم. یکم سرش رو سمتم مایل کرد، نیم رخش رو تو تاریکی دیدم و چشمهام لحظه ای سمتم چرخید و بعد پشمون شد و پایبن انداخت.
با یه پیشونی و گردن خیس، شونه های لاغر مردنی خم شده و نفس های صدادار پشت سر هم، باید به حال خودمون گریه میکردم. گرداب بدبختی هممون رو تو خودش می چرخوند و هیچ راه فراری پیدا نمیکردم و حتی نمی تونستم اونا رو نجات بدم. مهم نبود که خودم غرق بشم...
---- میخوای بری لیوای؟
صدای آرومش تو اتاق پیچید؛ چرخید و چرخید و مستقیم به چشمهام رسید. چشمهام تیر کشید؛ باید گریه می کردم ولی هیچ اشکی پیدا نمی کردم. صدای نفس های سنگینمو می شنیدم، داغ بودم. تو تاریکی به فارن نگاه میکردم. من نمی خواستم برم...
---- تو یازده سالگی، ازت متنفر بودم.
مکثی کرد. استین مچ دستش رو روی پیشونیش کشید و ادامه داد: تو زندگیم از هیچکس بیشتر از تو بدم نمیومد. تو حتی نبودی ولی یهو همه چیزمو دزدیده بودی. هارن، همه چیز من بود...
نفس عمیقی کشید و صدای بالای کشیدن بینیش رو شنیدم. رو نیم رخ تاریکش هیچ اشکی نبود ولی حس میکردم اونم تو یه موقعیت مشابه با من، دارمه آروم از درون گریه میکنه...
---- نه پدر و مادر داشتم نه دوست. بیشتر اوقات با بارن وقت می گذروندم ولی هیچ وقت اونقدرها باهاش صمیمی نبوددم. تقصیر اون بود، هیچی براش مهم نبود. نسبت به همه چی، از جمله من، خیلی بی تفاوت بود. از اون طرف اسم نارن همیشه پشتم بود. کافی بود تا قلدرها سراغ من که یه پسر بچهی مردنی بودم نیان ولی هیچ وقت باهام حرف نمیزد، انگار که غریبه بود. نارن حتی از یه غریبه کمتر باهام حرف میزد.
![](https://img.wattpad.com/cover/262465187-288-k320166.jpg)
YOU ARE READING
Am I allowed to love you?
Fanfiction▪︎ شبیه آدم برفی ها بودم که چند نفری اومدن و ساختنش، باهاش بازی کردن و رفتن، من همونطور سر جای خودم موندم و آدمهای بعدی اومدن؛ دوستم داشتن، بغلم میکردن و برام اسم گذاشتن ولی طولی نکشید که اونا هم رفتن. یکیشون که اومد موقع بازی باهام دست چوبیمو شکست...