▪3•

1.4K 287 51
                                    

_کیم...سوک...جین

قلبش از تپش وایستاد...انگار یه چیزی جلوی نفس کشیدنش رو گرفته بود،احساس کرد که با شنیدن اسمس تمام دنیا رو سرش خراب شد...ولی اون میدونست که پسره،پس چرا انتخابش کرد؟میتونیم بگیم که تقریبا فقط ملکه مادر دلیل این رو میدونست...میدونست تنها پسرش با هیچ  دختری تحریک نمیشه و نمیتونه به یه دختر عشق بورزه و دوستش داشته باشه...میتونست به راحتی تحریک شدن و بی قرار شدن پسرش رو حس کنه...عمیقا خوشحال بود که به سربازا گفته بود که حوشگل ترین پسر رو به عنوان این که اشتباه کردن به دربار بیاره و عمیقا ناراحت بود که پسرش واقعیت این که به دخترا گرایش نداره رو بهش نمیگه و ازش دوری میکنه...بعد از انتخاب کردن چندنفر نامجون بالا اومد و در گوشه ملکه گفت که از بین این چندنفر نمیتونه انتخاب کنه و از ملکه مادر کمک میخواد که مادرش هم با لبخند شیرینش گفته بود که سوکجین رو  انتخاب کنه و نامجونم...شاید از خدا خواسته ولی با سر تکون دادن به انتخاب مادرش امتحان گذاشت و با صدای بلند اسم کسی که قرار بود که به زودی همدم تنهایی هاش بشه رو صدا زد

+چندبار باید بگم! من دختر نیستم‌...پادشاه شما که خودتون فهمدین پس چرا...

_ساکت

لهن ترسناکش باعث اینکه جین غیر ارادی سر جاش بشینه و دست از صحبت کردن برداره

_ببرینش

چشمای شفاف جین بخاطر اشکاش شفاف تر و لب های قرمزش بخاطر بغض قرمز تر شده بود...دو سرباز سمتش اومدن و باهاش حرک کردن...از در بیرون رفتن و به یه راهرویی که پله میخورد رسیدن...از در پله ها بالا یفتن و به طبقه ی اصلی رسیدن که توش اشپزخونه قصر و... وجود داشت...راه رو پهن و بزرگ بود اما جین رو به وجه نمیورد،بیشتر باعث میشد با هر قدمی که بر میداره از قصر و از کسی که مجبورش کرده پاشو به اینجا بزاره متنفر بشه...دوباره یه پله ی دیگه...بالا رفت و به محض ورود...وقتی پاش روی کف طبقه ی دوم فرود اومد صدای دست زدن و جیغ و فریاد خدمتکارای قصر بلند شد...سرش رو بالا اورد و به منظره ی رو به روش خیره شد...درباری ها دو طرف سالن وایستاده بودن و دست میزدن...یکی از این خدمتکارا به سمتش اومد و دست گل گردی رو روی سرش گذاشت تعظیمی کرد

|خوش اومدین

خیلی سعی کرد جلوی اشکاش رو بگیره...با این کار واقعیت این که الان به عنوان ملکه توی این قصره و بد تر این که اون یک ملکه ی مرده اجازه اروم موندن رودخانه ی چشماش رو نمیداد و مثل اتشفشانی اشکاش روونه میشدن...لبخندی زد، نه برای اینکه خوشحاله.برای اینکه از ریزش اشکاش جلوگیری کنه...

|میخواین استراحت کنین؟

سری تکون داد...اصلا نمیتونست کار دیگه ای جز نشستن و به یه جا خیره شدن بکنه...اصلا نمیدونست اینجا باید چه کاری انجام بده...هوا کاملا تاریک شده بود و ستارها میدرخشیدن ، همون دخترک خدمتکار جین رو به اتاقی هدابت کرد...وقتی رسیدن در و باز کرد...خیلی بزرگ بود، خیلی خیلی بزرگ

+چرا اینجا...

|اقا دوست نداشتن اتاقتون کوچیک باشه

چشماش گرد شد و سرفه ای کرد

+اتاقمون؟

دخترک از حالت جین تعجب کرد

|بله دیگه اتاق شما و شاه

نفسش حبس شد...سر کردن تو این قصر کم نبود الان باید تو یه اتاق زندگی کنن؟اروم سری تکون داد و وارد اتاق شد...اولین چیزی که توجه ش رو جلب کرد تخت دو نفره ی وسط بود...سر کردن تو قصر و زندگی کردن با کیم نامجون   الان خوابیدن توی یه تخت! نفسش رو بیرون داد ، هیچوقت فکر نمیکرد انقدر ضعیف به نظر بیاد که حتی نتونه برای یک لحظه اشکاش رو کنترل کنه...بی توحه به دخترک خدمتکار در اتاق رو بست و خودش رو روی تخت پرت کرد...بالش رو از زیر ملافه بیرون اورد و محکم تو دستاش گرفت و سرش رو توش فرو کرد...به سرعت اشک میریخت‌،به سرعت نبضش میزد و به کارایی که ق اره بکنه فکر میکرد...اون الان زن بزرگترین فرد توی یه کشور بود....ولی زنش بود‌؟اون پسر بود! سرش رو از بالش بالا اورد و انعکاس تصویر خودش رو توی ایینه ی جلوش دید....چقدر توی این چندساعت شکسته شده بود،چقدر تو این چند ساعت به صورت ساف و سفیدش چین چروک اضافه شده بود...چقدر چشمای گردش قرمز رو به کبود شده بود...هنوز اروم نشده بود پس دراز کشید و سرش رو تو بالش پنهون کرد...انقدر غرق تو افکارش بود که صدای در هیچ گونه به گوش هاش نرسید،،،

_...خوابی؟

با تکون ریزی که خورد و صدای نفس های نا منظمش مطمئنش کرد که بیداره...با همون اقتدار همیشه گی به جلو حرک کرد و رو به پسر قرار گرفت و وایستاد...انگشتاشو روی بالش گرفت تا بیارتش پایین و چهره ی دوست داشتنی جین رو ببینه...بالش رو پایین کشید و با چهره ی مچالشه شده ی جین مواجه شد

_اوه

با چشمای قرمزش با مرد رو به روش که وایستاه بود نگاه میکرد...نامجون جلوی تخت زانو زد و چونه جین رو بالا کشید

_چیزی شده؟

جین نگاهش رو از چشمای جین گرفت و به نقطه ی کوری داد...نامجونلبخند تلخی زد و دستش رو از زیر چونه ش کنار کشد

_هی سوکجین...من انقدرا هم بد نیستم که باهام حرف نمیزنی و نگاهم نمیکنی!

هیچی نگفت و به ناکجا اباد خیره موند...لبخند تلخ نامجون تلخ تر شد...جسن رو توی اغوشش گرفت...ارادی یا غیر ارادی ش رو نمیدونست! فقط میدونست برای راحت شدن جین باید اینکارو بکنه

_نمیشه با کسی حرف نزنی...اینجوری قلبت از تنهایی درد میگیره،برات یکی رو استخدام میکنم باهات حرف بزنه...امیدوارم تو ذهنت از من یه هیولا نساخته باشی،،،چون واقعا روحیه م به هیولا ها نمیاد...

گوشاش خاموش بود و چشماش کور...به هیچیزی یا کسی یا حرفی فکر نمیکرد...تنها چیزی که کل ذهنش رو پوشونده بود یه چیز بود...

"بوی عطر تنش!"

.............
خب تنکسسس فور ووت
دیر عاپ کردم؟میدونم چون الان تا پارت ۶ نوشتم و یادم رفته بود تو واتپدم عاپ میکنم :/
فردا هم عاپ میکنم :) بخاطر غلط املایی و اشتباه نوشتنم ب بزرگی خودتون ببخشید
تنکسسس♡

I'm not girl🌈Where stories live. Discover now