▪6▪

1.2K 238 24
                                    

زمین لیز بود باید ازش رد میشد تا بگه که برای پایدار نگه داشتن عشقش به نامجون از همه چی رد میشه...شیشه داغ بود درحدی که پاهاش تاول بزنه...باید رد میشد تا میگفت هیچ داغی ای به داغی عشق ما نیست...از سطل اب یخ باید رد میشد تا بگه هیچ یخی ای داغ حرارت عشق ما رو خاموش نمیکنه ولی مگه جین عاشق بود؟نفس عمیق کشید و به چهره ی ملکه نگاه کرد،لبخندش با چین و چروک های روی صورتش تلفیق شده بود و چشماش حس مادرانش رو نشون میداد...برای یه لحظه مادر نداشته اش رو جلوی چشمش دید...مادری که طبق گفته ی خانوادش به دست خانواده کیم کشته شده....

***Flash back***

خونه از سم های کوبونده ی اسب ها به زمین میلرزید...صدای کشش تیر کمان ها و رها شدن تیر و فرو رفتن تو یک ادم دیگه و کشته شدن یک نفر دیگه....صدای رعد و برق و بارون...صدای غرش سربازان درحال جنگ...صدای جیغ زنایی که شوهراشون رو میکشتن و گریه های بی صدای بچه ها...سوکجین محکم به مادرش که تمام هم و غم زندگیش بود چسبید...سوکجین پسر ۵ ساله ای بود که پدرش الان وسط جنگ بود،،،مادرش با نجوه های مهربون کمی پسر کوچیکش رو اروم کنه...تقریبا جین داشت اروم میشد که سربازی محکم در خونا ی چوبی رو باز کرد...جین و مادرش جیغ بلندی سر دادن که سرباز نزدیک تر شد...جلیقه ی قرمزش نشون دهنده ی این بود که از سربازان خاندان کیم عه...

°بچه خودته؟

سرباز پرسید و به چشمای گریون زن نگاه کرد...زن سرش رو به علامت مثبت تکون داد...مرد دست زن رو گرفت و محکم به بیرون کشوندش...

+ماماننننن نلوووو

با اخرین قطره ی اشکی که از چشماش ریخت توی سیاهی مطلق فرو رفت

***End flash back***

خودش چیز زیادی یادش نیست...ولی عموش بهش گفته بود که خاندان کیم دست به کشتن پدر و مادرش کردن...یعنی باید با نوادگان خاندانی که پدرش و مادرش رو کشته بودن ازدواج میکرد؟گلوله ی شفافی از چشماش پایین ریخت...

[لطفا زود باشین...هروقت اماده حرکت بودین دستتون رو بالا ببرین

فقط بخاطر ملکه ی مادر...با اینکه قاتل پدر مادرش بود...ولی...اون ادم مهربونی بود و میدونست مرگ والدینش تقصیر خود ملکه مادر یا نامجون نبوده...مشکل خاندانشون بوده....با بستن چشماش دست راستش رو بالا برد...دوباره صدای شیپور ها برافراخته شد...با ترس به جلو حرکت کرد...اروم اروم پاهاش رو روی زمین خیس و لیز گذاشت...زمین به شدت خیس بود و هر لحظه ممکن بود با سر و تن بیوفته روی زمین...با تموم سختی ممکن اون زمین رو رد کرد...اینکه دور و برش دو تا دختر با اون لباس های بزرگشون میرقصیدن و روی اعصاب و روان جین میرفت...مرحله ی بعدی شیشه ی داغ...بزاق دهنش رو با صدا قورت داد و پاهاش رو روی شیشه گذاشت...داغی شیشه تن و بدنش رو به لرز درآورده بود...چشماشو بست و نفس های لرزونشون رو بیرون داد و روی شیشه قدم برداشت...پلک هاشو روی هم فشار داد تا اشکی از گوشه ی چشمش نریزه...ولی نا موفق شد و روی گونه های صورتی رنگش ریخت...شیشه های داغم به پایان رسید ولی تنفرش نسبت به این افراد فقط بیشتر و بیشتر میشد...خدارو شکر سطل اب یخ چیزی نبود که نتونه تحمل کنه...از شطل اب یخ هم رد شد و روی فرش وایستاد...پاهاش بیحس شده بودن و گز گز میکردن...جوری که روی پاهاش وایستادن براش سخت و طاقت فرسا بود
نامجون هم همه اون مرحله هایی که جین طی کرد رو بدون هیچ اعتراضی رفت...بعد از اینکه هردو روی فرش قرار گرفتن اون پیرمرد با صاف کردن صداش شروع به حرف زدن کرد

[ملکه و عالی جناب...لطفا دستای هم رو بگیرین

تضاد دست های گرم نامجون با دست های سرد جین حس قشنگی داشت...مثل برق الکتریسیته گرمای وجود نامجون به بدن سرد جین تزریق شد و گرمش کرد...

[ملکه لطفا متن داده شده رو بلند و رسا بخوانین

دو دختر نوجوان با موهای دم اسبی و هانبوک صورتی رنگشون سمت جین اومدن و ورقه ی گرد شده رو در بین گلبرگ ها و برگ های سبز رنگ پنهان شده رو به روی جین قرار داد...جین با لطافت و استرس ورقه رو برداشت و با صدای بلند خوند

+من...کیم سوکجین...سوگند میدهم در هر غم و در هر شادی حس هایم را با همراه و یار خود کیم نامجون در میان بگذارم...سوگند میدهم جز او کس دیگر را دوست ندارم و نخواهم داد و تا اخر توانم با او خواهم بود حتی در زمان مرگ...

با صدای نازک و صافش کلمات روی ورقه رو میخوند و با هر کلمه ش لرزش دستاش توی دست نامجون بیشتر میشد...حالا تموم شده بود و نوبت نامجون بود....اون هم همین متن رو با صدای بم و خش دارش خوند و به پایان رسید...
نفس ها حبس شد...دل ها لرزیدن...قلب ها به تپش افتادن...چشم ها مشتاق شدن و گوش ها با تموم قدرت منتظر صدایی از جانب پیرمرد بودن...

[با افتخار...علی جناب کیم نامجون و ملکه کیم سوکجین رو همسر اعلام میکنم...

دستای بزرگ نامجون روی کمر جین قرار گرفتن...چشمای جین بزرگ شد و تا سعی کرد دستای نامجون رو روی کمرش تحلیل کنه پارچه ی سفید رنگی روی سرشون انداختن...

نامجون دستش رو پشت سر جین گذاشت و کمی نزدیک تر شد...جین معنی این رو خوب میدونست...چشماش رو بست تا برای بوسیده شدن اماده بشه اما فقط صدای بم و اروم نامجون رو شنید

_نترس...کاری باهات ندارم...فقط اداشو درمیارم شک نکنن

چشماشو اروم باز کرد و به چشمای براق نامجون که توی تاریکی زیر پارچه هم روشن دیده میشدن نگاه کرد...اون چشمها واقعا زیبا بودن...مظلومیت و گمنامی خاصی پشتشون بود که جین دوست داشت سریعتر اون گمنامی رو پیدا کنه...

♡▪♡▪♡▪♡▪♡

هایییی،،،خوبید خوشید سلامتین؟
نه من نیستم :")
رلم ولم کرده رفته انتظار دارین خوببب باشم؟ :")
هعی زندگی
دراستیییییی ۱۵۰ تایی شدن ووتا مبارک :/ :>
۴۵۰ تا سین و ۱۵۰ تا ووت :/ ولی واس انجلز دونت کرای خوشالم ۱۵ تا سین و ۱۱ تا ووت داشت😐😹💫
تنک یو^-^ ای لاو یوووو^-^
دیدم ووتا حداقل هر قسمت ۳۰ تاس پس هر وخ ووتا ۳۰ شد عاپ موکونم :>
چه خبرا :/ با این پارت فیک ری...مودب باشم گند زدم:/
درس میش :/ امپرگاش برسه جووننننن دار میش :/
بازم میگم چه خبر :/ حوصلم سریده
یه سوال فیکم از اون ریدرا داره تا نوتیف میاد عاپ شده سریع بپرن بخونن؟ :/
اره دیگه کامنت و ووت یادتوم نره

I'm not girl🌈Where stories live. Discover now