▪4▪

1.4K 267 87
                                    

نور آفتاب با اخرین توان به پنجره ها میتابید و روشنایی زیادی رو روشن ایجاد کرده بود.شدت نور باعث میشد هرکسی از خواب بیدار بشه و به کارهای روزمره برسه،ولی جین هرکس نبود...هرکی باهاش بود میدونست که جین از جون خودش بزنه از خواب و غذاش نمیزنه...

\ملکه!ملکه!پاشین لطفا الان قربان میان

چشم های قشنگ و کشیدش رو باز کرد

+میخواممم بخوابممممم

\ملکه لطفا الان اگه الان اقا بیان ببینن منو...

+اقاتون به یه ورمممم

دختر دستش رو با تعجب روی دهنش گذاشت و بی صدا به جینی که بدون هیچ ریکشنی رو تخت دراز کشیده بود و بالشتهای سلطنتی زیر پاهاش انداخته بود نگاه میکرد

_یوری ، برو بیرون

با صدای نامجون یوری(همون خدمتکاره)از جا پرید و با یه تعظیم کوتاه خارج شد و جین عینه سیخ رو تخت نشسته بود

+ت..تو شنیدی من گفتم...

_مهم نیست...از این به بعد میگم بیدارت نکنن...اما الان ملکه مادر باهات کار دارن...راحت باش لباسهایی که یوری برات میاره رو بپوش

به اخم روی ابروهاش توجه نکرد و بیرون رفت

از رو تخت بیرون اومد و سمت دستشویی توی اتاق رفت...بعد از شستن صورتش و پوشیدن لباس هایی که توی تنش فیت بود پیش ملکه مادر حرکت کرد...به ارومی در زد و با اجازه ملکه وارد شد

×اوه خوش اومدی...عروسم یا دامادم؟

خنده ی کوتاهی سر داد که باعث اخم غلیظ جین شد...

×هی هی سوکجین راحت باش...اینجا همه میدونن تو پسری و هیچکس برای کاری زورت نمیکنه...

جین لبخندی زد و سر تکون داد

+خیلی ممنون...

ملکه نفس گرفت رو به جین نشست

×سوکجین...قراره درباره ی مسائل جدی ای باهات حرف بزنم...

جین سری تکون داد و سعی کرد بیشتر از این متنفر افرداد این قصر نشه...

×پسر من که قراره تا دو روز دیگه شاه این مملکت بشه...خب...به هیچ دختری حسی نداره و...در اصل گرایشی به دخترا نداره

با چشمای که دو برابر حد معمول شده بودن به ملکه ی مادر خیره شده بود

×میدونم نمیتونی درک کنی اما...خب این یه واقعیته...

نفس عمیقی کشید و به حرفش ادامه داد

×پسر من یه پسر شاد و شوخ و سر زنده س که بخاطر پست و مقامی که داره اینارو پنهان میکنه...ولی من یه مادرم! یه مادر شادی و خوشبختی پسرش رو میخواد...و من خیلی وقته که رو تو تمرکز کرده بودم کیم سوکجین...اون فرشته ی نجاتی که میتونه برای پسرم نامجون باشه تویی! من میدونم تو زندگی خودت رو داری! دخترارو دوست داری و یا علشق هستی! اما ازت بع عنوان خواهر بزرگتر یا مادرت خواهش میکنم که این لطف رو در حق پسر من بکنی! خودم...خودم قول میدم بعد یه ماه از این زندانی که برات ساختیم رهات میکنیم،،،

I'm not girl🌈Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang