31

218 33 4
                                    

چند روز بعد با جم‌ نخوردن هری از کنار لویی گذشت. نمیخواست تنها باشه. با اینکه اتفاقی که افتاد خیلی کم دربارش صحبت شد. (البته که لیام و نایل میدونستن)، انگار که نمی تونست ازش فرار کنه. همیشه نگاه ها روش بود و احساس میکرد تا روش رو بر‌میگردوند دارن در مورد خودش و باباش حرف میزنن.

اونا در مورد احساسی که درون هری جوانه زده بود خبر نداشتن__ احساس میکرد باید مخفی نگهش داره، چون که الان باید بترسه. اما به جاش به طرز ناباورانه ای احساس قوی بودن میکنه. نه فیزیکی، از نظر احساسی. هر کسی میتونست اینکه هری از لحاظ احساسات ثبات نداره رو تایید کنه. کلی اتفاقات افتاده از مرگ مامانش تا اتفاقاتی که با باباش افتاد. تا جایی که بعضی وقتا خودش، خودش رو اروم‌ میکرد.

ولی ایستادن جلوی کسی که تمام عمرش باعث ترسش میشد، آزادی ای رو بهش داد که‌ نمیدونست تا الان جلوش رو گرفته بود. کل هنوزم خیلی میترسونتش ولی الان دیگه احساس بیچارگی‌ نمیکنه. احساس نمی کنه که باید قایم بشه.

و این چیزیه که هیچوقت فکر‌ نمیکرد میتونست ‌احساس کنه.

با اینکه میخواد تمام روز رو کنار لویی بمونه. این از قدرتی که احساس میکنه توی اون شبی که با بزرگترین ترسش رو به رو شد چیزی ‌کم‌ نمیکنه. اون فقط دلش نمیخواد تنها باشه. هری با لویی میرفت سرکار (هنوز نمیخواد بره گلفروشی خودش) و هر وقت هم که لویی بخاطر اینکه زیادی حواسش رو پرت میکرد شوتش میکرد بیرون میرفت و با مدلین و زین حرف میزد.

وقتی که کسی بود لویی جوری با هری برخورد میکرد که وقتی تنها بودن رفتار میکرد‌__" و این یعنی بغلش میکرد (دستش رو دور کمر هری میزاشت) ، بوسش میکرد، چیزای بامزه توی گوشش میگفت و مراقبش بود. هری دوست داشت یکی مراقبش باشه. البته که اگر لیام این کارو میکرد یه حرکت رو مخ بود ولی لویی نه.‌ اون فرق داره. هر چیزی با اون فرق داره.

هری روی صندلی نشسته بود که لویی چند ماه پیش روی همون صندلی داشت براش تتو میزد، حوصلش سر رفته بود. ساعت حدود سه بعد از ظهر بود و لویی تا چهار و نیم کسی رو نداشت. پس اونا کلی وقت داشتن. لویی الان داشت نهارش رو میخورد.

پاهای هری از روی صندلی اویزون بود و پاهاش رو تکون میداد و سرش رو به عقب بود. لویی رو روی صندلیش نگاه میکرد که سرش توی گوشیشه.

"هیی،" هری گفت و انگشتش رو روی دسته ی صندلی میزد. 

لویی یه‌ نگاه به هری کرد و بعدش دوباره به گوشیش نگاه کرد و دهنش رو با ساندویچ بوقلمونش پر کرد. "هی،"

هری دماغش رو جمع کرد و بلند نفسش رو بیرون داد. "حوصلم سر رفته."

لویی شونه هاش رو بالا انداخت. "نیاز نبود امروز بیای، میدونی."

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now