24

344 65 42
                                    

هری تا الان سه بار با جما پیاده روی کرده بود. جما به هری گفته بود که‌ نمیتونن دقیقا به تابلوی هالیوود برسن ولی میتونن از روی یه تپه اونو ببین. دیدن اینکه چطور خورشید غروب میکنه و روز به شب میرسه واقعا زیبا بود. ایده ی هری بود که شب رو ببینن ولی این برگشتن اونهارو به ماشین سخت تر میکرد. ولی ارزشش رو داشت.

تا میتونست عکس و فیلم‌ گرفت تا وقتی برگشت به نایل و لیام نشونشون بده. چند روز دیگه باید برگرده و این واقعا ناراحتش میکنه. دلش برای خونه تنگ شده ولی عاشق وقتی بود که توی کالیفرنیا با جما و جاش  گذرونده بود. هری نمیدونه که کی دوباره برمیگرده اینجا پس تا جایی میتونه میخواد از این چند روز استفاده کنه.

به ماشین رسیدن و سمت خونه ی جاش راه افتادن. هری تازه الان فهمید که چقدر دیره و ساعت تقریبا داره دوازده میشه. جاش میتونه بره به هالیوود و هیچ اتفاقی هم برای شغلش نیافته چون اون پولداره. مردم پولدار.

"هی، میخوای وقتی برگشتیم بریم شنا کنیم؟ جاش استخر رو داده تمیز کردن." جما گفت و دست جاش رو روی کنسول گرفته بود. هری از اینکه ناراحت بود احساس بدی داشت_ اونم میخواد که دست یکی رو بگیره.

هری دماغش رو فر کرد. "بستگی داره. ممکنه از این همه راه رفتن خسته باشم ولی میتونم یکم شنا کنم. من  . . . چیزی برای شنا نیاوردم. اصلا بلد نیستم چطور بیام کالیفرنیا." خندید.

"من فکر کنم میتونم بهت یه چیزی بدم." جاش گفت.

هری سرش رو تکون داد. "نه، مرسی! بهت برنخوره ولی شنیدم که دوست داری بدون لباس شنا کنی."

جما نفسش گرفت.

جاش سرش رو کج کرد و گیج شده بود. "البته که نه، من مایو می‌پوشم." جما سمتش خم شد و یه چیزی توی گوشش گفت. "اوه،" اروم‌ گفت. "چرا بهش گفتی بدون لباس شنا میکنم . . .؟ من__ نه. گفتن اینکه برادرته اصلا دلیلی خوبی نیست . . . وای، نه. شرم اوره." آروم به جما میگفت.‌ "من یه جورایی بخاطر تو اینکار رو کردم چون گفتی که چقدر دوست داری که__"

"جرعت گفتنش رو نداری!" جما داد زد.

هری میخواست بخنده ولی گفت شاید بی ادبانه باشه.‌ پس دستش رو سمت دهنش برد و لبخند رو پشت دستش قایم کرد.

"چیه؟ دارم زمزمه میکنم."

"زیادی بلند زمزمه میکنی، احمق."

"هری؟ تو میتونستی صدام رو بشنوی؟" جاش پرسید.

هری یه خرخر کرد و دیگه نمیتوست خنده اش رو نگه داره. "اره، میتونستم."

جاش به شوخی زد روی فرمون. "منشیم بهم گفته بود خوب میتونم ساکت بمونم!"

"عجب دروغگوییه اون." جما با خنده گفت.

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now