5

531 107 16
                                    

دو روز از روزی که هری تکست رو از مدز گرفت میگذره. و اینجوری هم نبوده که بیست و چهار ساعته به گوشیش چسبیده باشه تا صداش در میاد بپره روش، اصلا. ولی وقتی که تکست رو گرفت تقریبا داد زد و قهوه اش رو ریخت رو خودش. نمیدونست که براش کادو بگیره یا نه، یه کارت هدیه_ یا حالا هر چی_ پس اون به تکست دادن به مدلین ادامه داد تا بدونه چجوریه. عادی، فقط عادی. عادی خوبه با عادی راحته. پس اون اسکینی های مشکی با لباس فلامینگو ایش پوشید که لیام واسه کریسمس بهش داده بود. البته که کفش هاش،بوت های قهوه ای بودن و موهاش رو مثل دم‌خرگوش بسته بود. (به نظرش این استایلش باحال بود و اینجوری موهاش تو دست و پاش نبودن)  و واقعا، تا حالا بخاطر یه مهمونی کوچیک‌ انقدر هیجان‌ زده نبوده.

وقتی که رسید، در باز شد و کلی ادم‌ اونجا بودن. خیلی،و باشه اون قبول میکنه که اطراف ادما خیلی خوب نیست_ مخصوصا وقتی که همشون تتو و پیرسینگ دارن و خیلی ترسناک و غیر قابل نزدیک شدن بهشون هستن_  ولی درواقع خیلی شرمنده بود و حس میکرد به اونجا تعلقی نداره. هری تتو زیاد داره اره، ولی اونا . . . ترسناک نیستن. دستاش از همین الان شروع به عرق کردن کرده بودن و به تنها چیزی که فکر میکرد این بود که فقط لیام یا نایل میومدن. نه اون قرار نیست حمله ی اضطرابی داشته باشه بخاطر حرف زدن با ادمای ترسناک، ولی کلا بخاطر حرف زدن با مردم. و الان، اتاق پر شده بود (برای پر نشدن خیلی کوچیک بود) و همشون توی نشیمن داشتن حال میکردن، پس هری بی سر و صدا راهشو کشید سمت آشپزخونه و بین گوشه ی کانتر جا گرفت, دستاش رو توی هم قفل کرد و نگاهش سمت کفشاش بود. از همین الان بخاطر قضاوت کردن مردم احساس بدی داشت، از اینکه ازشون ترسیده. این خوب نبود و هری فقط کارهای خوب انجام میده. ولی اون برای اینکه با کسی حرف بزنه خیلی ترسیده، مگر اینکه اونا بهش نزدیک بشن. پس اون توی گوشه ی آشپزخونه وایساد و بخاطر تفکرات اینجوریش خودش رو تنبیه میکرد.

"رفیق، انگار_ نمیدونم چجوری بگم_ دیوونه، همینه، دیوونه." یکی همینجوری که وارد آشپزخونه میشد میگفت و خیلی زود یه خرخر از دهنش درومد.

عضلات هری سفت شدن و گوشیش رو از تو جیبش دراورد، تصمیم ‌گرفت مشغول به نظر برسه،  اینجوری عجیب و ضایع به نظر نمیرسید. خوب نه اونقدر عجیب ضایع.

"اره، گری، درسته؟"

هری نادیده گرفت و فکر کرد پسرا دارن با یکی دیگه حرف میزنن.‌ ولی نمیزدن. زین و یکی از دوستانش وارد آشپزخونه شدن و هری نفهمیده بود چون اصلا نگاه نکرده بود. زین میدونست اسمی که از دهنش خارج شد درست نبود و به اون پسر پرمو  نمیومد.( اون موهاشو عین دم خرگوش بسته پس ‌مو زیاد داره) ولی بعد همه چیز رو کنار هم‌گذاشت و دستی که داخلش آبجو بود و جلو برو و خوشحال بود که اسم درست رو یادش اومده. "صبر کن، هریه! درسته، بابتش متاسفم، مرد"

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now