12½

444 75 5
                                    

"فکر‌کنم باید دعوتش کنی بیرون." زین گفت و کاتالوگی که دستش بود رو برگ‌ میزد و لویی حتی براش مهم‌ نبود چیه.

"نمیدونم، حتی نمیدونم که ازش خوشم میاد یا نه، واقعا. نمیتونم‌ کسی رو دوست داشته باشم. بعد از . . ."

"مت، اره، میدونم." زین با یه هوف گفت و کاتالوگ رو پرت کرد اونور. لویی تکون خورد و ابروهاش رو یه جوری کرد وقتی دید در مورد هنر بود. "اون حرومزاده هنوز داره زندگیتو خراب میکنه. و چند وقته که اینجوری شکسته هستی؟ هفت یا هشت ماه؟ رفیق، نزار سر راه خوشحالیت باشه و اینکه بتونی بقیه رو ملاقات کنی باشه. من دیدیم که چجوری به هری نگاه میکنی و جوری که توی تکست دربارش حرف میزنی باعث میشه فکر کنم دوستش داری. تو باهاش مهربونی، لویی. و خیلی وقته که با کسی مهربون نبودی." لویی یه سرفه ی مصنوعی کرد. "بهت برنخوره، میدونی. ببخشید، فقط فکر‌ میکنم‌ که . . . میترسی. و فقط یکم‌ گیجی و شک داری به علاقت نسبت به هری."

لویی نفسش رو داد بیرون تا ببینه هری هنوز سر کارش اومده یا نه. لویی همیشه سر ساعت نه هری رو چک‌ میکنه. ولی امروز نیم ساعت دیر کرده. "پس تو فکر میکنی اینکه هنوز دارم رابطه ی قبلیم رو دنبال میکنم باعث میشه احساساتم واسه یکی دیگه قاطی بشه؟ ممکنه اینجوری باشه. ولی ، مثل اینکه ما داریم باهم دوست میشیم. من نمیدونم که یه رابطه ی دوستانه میخوام یا یه چیزی بیشتر. خدایا، زین، تو باید این بچه رو ببینی. میترسم که نابودش کنم وقتی که حتی دستش رو میگیرم. اون یه حرومزاده ی دراز و باریکه. هنوز میترسم منی که ۹'۵ هستم."_ زین خرخر کرد._"_ بهش آسیب بزنم."

"دیدمش. خیلی کوتاه، یه خورده ماهیچه ای هست، البته. میتونستم ببینم که بازوهاش ماهیچه ای هستن، مسیح. واسه یکی که گل‌ میفروشه. بازوهای خوبی داره. من که فکر نمیکنم از نظر فیزیکی شکننده باشه، لو.‌ واضحه که اون هاته."

لویی سعی کرد این حسی که بهش دست داد رو کنار بزنه. نبودی که ببینی وقتی دستاش دور من دیشب حلقه شده بودن رو ببینی. هاها. بعدش لویی یاد این افتاد که چرا بغلش کرده بود و اخم‌ کرد. "از نظر احساسی شکننده هست، و اینو باور دارم. اون مثل عروسک چینیه__ یه بار اتفاقی بندازش و بعدش ناراحتی و داری تمام وقتت رو صرف چسبوندن تیکه هاش بهم‌ میکنی حتی قصد شکستنش رو هم نداشتی. و حتی نمیدونی کدوم تیکه رو باید کجا بچسبونی. پس فقط یه عروسک‌ رو دستت می مونه که تیکه هاش جابجا هست و سوراخ داره." زین گیج به نظر میرسه، لویی هوفی کرد. "سعی دارم بگم که من بهم ریختم، حتی اگر‌ نخوام هم ممکنه بهش آسیب بزنم. که بشکونمش و وقتم رو صرف سر هم کردنش بکنم. و نمیتونه مثل قبل بشه. نمیتونم بشکونمش وقتی که نمیتونم تیکه هاش رو بهم بچسبونم."

زین متفکر به نظر میرسه و سورپرایز شده. لویی احساس شکننده ای داره و اونم سورپرایز شده. معمولا خیلی طول میکشه تا احساساتش رو بگه، حتی به یکی از بهترین دوستاش. پس وقتی اینجوری داره احساساتش رو سرکار بیان میکنه خیلیه. و زل زده بود به زین و منتظر بود که ببینه چی میگه، چون قراره برای لویی یه معنی داشته باشه. اون گفته که چه احساسی داره و اون الان نیاز داره که بشنوه زین چی میخواد بگه. و اینکه تا الان نمیدونسته که چقدر راجع به هری فکر میکنه. چقدر داره بهش اهمیت میده.

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now