15

430 68 24
                                    

هری نترسیده بود.‌ نترسیده بود. یا داشت سعی میکرد خودش رو متقاعد کنه همونطور که لبه ی آکواریوم با لویی نشسته بود. مارک گذاشته بود جایی برن که فقط کارکنان میرفتن واسه غذا دادن به ماهی ها و اینکه یکم باهاشون وقت بگذرونن. پس اونا کنار آب نشسته بودن و این هری رو اذیت نمیکرد، نه. چیزی که اذیتش میکرد این بود که به لویی میخوره آدمی باشه که یکی رو هل میده تو آب.

"هری باید دستت رو بکنی توی اب." لویی با حالت خم شده ای گفت و کفش هاشو درآورده بود و پاهاش رو کرده بود تو آب. هری یه چیزی زیر لبش گفت و دست هاش رو صلیب کرد. لویی مردد بودنش رو حس کرد، صاف شد و برگشت سمت هری. "از ماهی میترسی، نه؟"

هری دست هاش رو انداخت و حالا میخواست متقاعدش کنه که نمیترسه‌. "اصلا." با گفتنش، کفش ها و جورابش رو دراورد، شلوار تنگش رو بالا زد و سمت لویی رفت و بغل دستش نشست و پاهاشو رو کرد تو آب. ولی بعدش حس کرد یه چیزی پاش رو گرفته و این باعث شد یه جیغ دخترونه ی ریز بکشه و پاهاشو رو دربیاره، عقب عقب بره و از آب فاصله بگیره. "اونا پامو میخورن."

لویی از خنده غش کرده بود و دستای خیسش به لباسش بود. و از خنده میلرزید. "اوه_" دوباره خندش گرفت. هری هوفی کرد و مثل یه بچه اخم‌ کرد، "خیلی ترسویی،" گفت و سعی کرد اشکی که بخاطر خنده هاش درست شده بود رو پاک‌ کنه. ولی بخاطر دستای خیسش صورتش بد تر شد. "دست من بود، هری" با لبخند گفت و وقتی واقعا هری رو دید لبخندش از بین رفت. "یالا، لاو. شوخی کردم. حالا بیا به ماهی ها غذا بدیم."

هری اولش مردد بود ولی رفت جلو و کنارش نشست.‌لویی با یه لبخند کم، غذا رو توی دست هری ریخت.‌ سرش رو تکون داد و اصلا از احتمال اینکه ماهی ممکنه گازش بگیره خوشش نمیومد. بعدش مریض میشه. بیماری ای که فقط با گاز گرفتن ماهی ها به وجود میاد و به انسان ها میرسه. و بعدش از اونجایی که هری بدشانس ترین آدم روی زمینه درمانی براش پیدا نمیشه و میمیره. یا اینکه تبدیل به پری دریایی میشه. و باقی عمرش رو باید توی دریا بگذرونه و زبون ماهی ها رو یاد بگیره تا بتونه دوست پیدا کنه و از جلبک و گیاه های دریایی باید تغذیه کنه. یا شاید یه کار واسه خودش دست و پا کنه و پول شنی بگیره. یا اینکه یه عفونت خیلی بد بگیره. که احتمال این یکی خیلی بیشتره تا پری دریایی. ولی سعی کرد این فکر رو پیش خودش نگه داره تا وقتی که هنوز گل فروشه.

"اگر از اینکه دستت ممکنه یکم خیس شه میترسی نمیتونی بهشون غذا بدی. یعنی میتونی ولی دیگه حال نمیده."

هری با اضطراب خندید و به دستش نگاه کرد، سعی کرد افکار وحشیانه اش رو کنار بزاره و بره سراغ کاری که قراره انجام بده.  دستش رو مشت کرد و برد زیر اب، و بازش کرد. ماهی ها شنا میکردن و سمت دستش نمیومدن تا زمانی که دست لرزونش رو ثابت نگه داشت. ولی یه ماهی شجاعت اینو پیدا کرد که سمت دستش بیاد ولی بعد دستش رو کشید بیرون و دید که ماهی فرار کرد. "وای خدا،" زمزمه کرد، با چشمای بزرگ. "نزدیک بودا."

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now