2

653 137 35
                                    

هری اون روز خوشحال تر از روزهای دیگه از خواب پاشد. هری تقریبا زمزمه میکرد و میرقصید تو آشپزخونه همونطوری که صبحونه برا همه درست میکرد. لیام فکر کرد که اون بالاخره دیوونه شده اخه کی کله ی سحر انقدر خوشحال از خواب بیدار میشه. نایل لذت میبرد و میرقصید و با یه ملاقه میکوبید بغل‌ گاز. هری الان داره استند‌ گلهاش رو درست میکنه و میخواد ببینه کدوم یکی از گلهاشو‌ میتونه رایگان به مردم‌ بده. تصمیم سختیه، میدونی، چون‌ همه‌ی گلها‌‌ خوشگلن از‌ گل نرگس‌ گرفته تا گل آهاری. همینطور که داشت بین همشون میگشت‌ و برمیداشتشون تقریبا نزدیک بود از خوشحالی نفسش‌بگیره و جیغ بکشه تا چشمای زمردیش رو گل کاملیا فرود اومد. وای خدا،‌ با خودش فکر کرد و گل صورتی چشمگیر رو برداشت تا تحسینش کنه. اونها قطعا بی نقص بودن. دسته ی گلها رو توی دستاش‌ گرفت و سمت میزش رفت با احتیاط زمین‌گذاشتشون و قیچی برداشت تا برگ هاشون رو بچینه.

"اوه" هری بلند گفت تا یه خانم از کنارش رد شد. یه لباس خوشگل بنفش پوشیده بود و موهای فری داشت. تا هری توجهش رو جلب‌ کرد موهاش تکون خوردن. شک‌شده بود بخاطر صدای بلند هری. "بفرمایید، خانم" زمزمه کرد و یه لبخند کوچیک‌ زد و کاملیا رو دستش داد. صورتش با یه لبخند بزرگ روشن‌ شد.‌ هری هیچوقت به خودش انقدر افتخار نکرده بود وقتی که اون‌ خم شد و لپش رو یه بوس کوچولو کرد.

"شاید باید بیام‌ توی تجارت‌ گل." 

هری چشماش ‌درشت شدن و برگشت تا لویی رو ببینه که اونجا ایستاده، چشماش پشت یه جفت ریبن قایم شده و موهاشو به خوبی عقب داده شده. هری تقریبا گیج شده چون توی این دو ماهی که لویی رو میبیند تا حالا ندیده که موهاشو رو عقب بزنه. ولی با اون حالت کیوت دوستش داره. یه خورده طول کشید تا بفهمه‌ لویی اول باهاش حرف زده، دوباره. و باعث میشه که هری ریز بخنده و با اینکه گیجه که چرا  میخواد بیاد توی تجارت گل. "همم؟" پرسید و یه گل آماده کرد تا به لویی بده.

"این خوشگلا" گفت و یه نیشخند ریز رو لبش بود.

ابروهای هری خم شدن و سرشو تکون داد و گیج شد(دوباره) به لویی نزدیک تر شد تا گل رو بهش بده. لویی با یه لبخند گل رو گرفت و سرشو تکون داد و یه اهنگ زمزمه میکرد و وارد تتوشاپ شد.

نیم ساعت گذشته بود و هری کاملا از خودش راضی بود که باعث خوشحالی مردم شده. اون حتی باعث شد یه دختر بچه گریش رو قطع کنه و گل رو از دستش بگیره. دختر نازی بود چشمای درشت آبی با موهای فرفری بلوند داشت. اون کوچولوی بیچاره هق هق میکرد و لپ هاش قرمز شده بودن و رنگ بینیش هم مثل لپ هاش شده بود. هری فهمید که باباش از بس سعی کرده خوشحالش کنه خسته شده. "بفرما، خوشگل خانم" گفت و گل صورتی رو دستش داد که هم رنگ جوراب هاش بود. گریش آنی قطع شد، گل رو گرفت و بوش کرد و با خجالت پلک هاش رو به هم‌میزد. هری دلش میخواست جوری بغلش کنه که جونش دره و بدزتتش.‌ حتی دربارش فکر هم‌ کرد. به نایل یاد میده چطوری لباس تنش کنه یا به لیام میگه چه نوع غذایی بخره یا براش دامن های کوتاه خوشگل و چیزای صورتی و بنفش بخره. انقدر دوستش داره که درد داره.‌ ولی بعدش باباش کشیدش و بردش. گل رو محکم توی دستش گرفته بود و با خوشحالی لبخند زد وقتی از سمت دختر کوچولو یه موج کوچولو قدردانی دید.

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now