13

385 74 8
                                    

امشب واسه هری عالی میشد. شب قشنگ و رستوران قشنگی بود. میز اونا کنار پنجره بود پس میتونست مردمی که راه میرفتن رو ببینه، زوج ها دست همو گرفته بودن و یه پسر میدویید تا هر چه زودتر به مقصدش برسه. دید هری تار شد، پلک زد و به شیشه نگاه کرد و انعکاس تصویر خودش رو دید. چهره ی خوشحالی نداشت و لب هاش به پایین خم شده بودن‌. بازتابش حواسش رو پرت کرد پس‌، گلوش رو صاف کرد و دستش رو روی پاش گذاشت برگشت سمت دوستاش.  جای گرونی بود و هر چی بیشتر نگاه میکرد بیشتر به این فکر‌ میکرد که اخرین بار کی‌به یه همچین جایی اومده. یه رومیزی سفید ابریشمی روی میزه با صندلی های که انگار با دکمه فرو رفتن و یه گلدون با‌گل های تازه ی سوسن و شیپوری داخلش روی میزه. نور کمرنگ فضا باعث میشه بتونه چهره ی نگرانش رو بهتر قایم کنه وقتی که فکر میکنه احساس گناه میکنه، طوری که لویی واکنش نشون داد وقتی گفت نمیتونه واسه میلک شیک باهاش بره. گیج شده. اون یه قرار بود؟ لویی دعوتش کرده بود بیرون؟ اون واقعا قراری رو با پسری که ماه هاست تو نخشه رو رد کرد؟

"یکی انگاری اینجا نیست؟" شنید که خواهرش گفت.

بیشتر احساس گناه کرد. "ببخشید،" نفسش رو داد بیرون و سرش رو تکون داد. "ببخشید خیلی چیزا توی ذهنم میگذره." لیام زد رو شونه‌ی هری.

"به اون پسر کوچولوعه مربوط میشه؟"

هری اخم کرد و مونده بود جما داره چی میگه، قبل از اینکه یهو لویی بیاد توی ذهنش. "فکر کنم بد شد که بهش گفتم نمیتونم امشب باهاش برم بیرون." صادقانه جواب داد.

این باعث شد نایل راست بشینه  و نونی که دستش بود از دستش بیوفته. "لویی! اون واقعا دعوتت کرده بود؟"

این باعث شد هری بیشتر اخم کنه و جما هم چونش رو روی دستاش که روی میز گذاشت بود، گذاشت. "فکر کنم.‌ مطمئن نیستن که یه قرار بود یا نه، اون فقط گفت بریم بیرون و باهم میلک شیک بخوریم. باید واسه گلهایی که بهش دادم یه گلدون میبردم، و پیشنهاد داد که بریم بیرون و اینو بهش بدم. این قرار میشه؟"

از گوشه ی چشمش دید که لیام سرش رو تکون داد "واسه من میشه."

هری رفت تو صندلی و جما نفسش رو داد بیرون. "خوبه، ببخشیییید که قرار تو بهم زدم." گفت. "فکر کردم خوشحال میشی که بعد از چند سال هم دیگه رو ببینیم."

"نه،" اینجوری برداشت نکن. منظورم این نبود، من فقط . . .  یه مدت که روی لویی کراش دارم و فکر کنم ناراحتش کردم وقتی گفتم میخوام به جای اینکه با اون برم بیرون با تو میخوام برم."

"معلومه که چیز مهمی نیست، نه؟ منظورم واسش توضیح دادی که من خواهرتم که خیلی وقته ندیدیش." جما گفت و یه جرعه از شرابش خورد. "میتونستی بیاریش، من مشکلی نداشتم."

هری یخ زد، و ضربان قلبش اونقدر زیاد شد که سرش انگار سبک شده بود. "من نگفتم_ نگفتم که تو خواهرمی‌. ولی اون میدونه که . . . میدونه که علاقه ای به دخترا ندارم. پس مشکلی نیست."

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now