☆بدبخت شدم جیمین☆

1.6K 260 20
                                    

.....jung kook pov

بعد از صبحونه جین هیونگ گفت
جین:خیلی خب بچه ها آماده شید بریم تو دل شهر های قدیمی ایتالیا .....
همه :یححححح
رفتم تو آشپزخونه و جین هیونگ رو صدا کردم
کوک:جین هیونگگگ
جین :جانم کوکی .....
کوک:میشه یه لحظه بیای؟؟؟؟
جین:اومدم
جین هیونگ اومد تو آشپزخونه
جین:جانم کوکی.....
کوک:میگم که جین هیونگ من و جیمین همراهتون نمی یایم.....
جین:چیییی؟چرا ؟چیزی شده؟چیشده؟
کوک:آروم باش جین هیونگ...نه چیزی نشده فقط نمی خوام مزاحم جمع دوستانتون بشیم......
جین هیونگ یکم قرمز کرد و شروع کرد
جین:این چه حرفیه کوک..یعنی چی جمع دوستانتون تو و جیمینم دیگه تو این جمع هستید مگه اینکه تو ما رو دوست نداشته باشی....قطعا اگه بچه های دیگه این حرف رو بشنون دلخور میشن ..این چه حرفیه واقعا...
انقدر تند تند و حرف زد وقرمز شد که فکر کردم داره رپ میخونه....
به افکارم خندیدمو گفتم
کوک:باش جین هیونگ آروم باششش میایم
یهو نامجون هیونگ و تهیونگ اومدن تو آَشپز خونه
نامجون سر جین هیونگ رو بوسید و اونو تو بغلش گرفت
نامجون :چیشده که عشق من بازداره رپ میخونه؟؟!؟
جین :هیچی کوک نمیخواد باما بیاد فک کنم مارو دوست نداره...
کوک:این چه حرفیه هیونگ ...من فقط نمیخواستم مزاحم جمع دوستانتون یشد....
نامجون:کوک اگه ما نمیخواستیم قطعا قبول نمیکردیم که پیشمون باشید پس حالا برو حاظر شو......
نمیدونم چرا ولی احساس کردم تهیونگ عجیب نگاهم میکنه.....
کوک:چشم هیونگ مرسی.....
بعد از پوشیدن یه شلوارک و یه پیرهن مردونه و برداشتن پولارویدم از اتاق بیرون رفتم.....
سوار ون که شدیم دوباره نامجون هیونگ اهنگ گذاشت....
تا وقتی برسیم همینطور سرم به اطراف میچرخید تا وقتی سنگینی نگاهی رو رو خودم هس کردم .....
برگشتم دیدم تهیونگه ولی تا متوجه شد من دیدمش سرشو بگردوند...
چیشد؟
جیمین دم گوشم گفت
جیمین:یاا کوک حواست باشه که حواسم هست که حواست بهم نیست......به همون پسره دلرباعس....
کوک:عایشش جمن شی اینقدر حواس حواس نکن تو این دنیا اگه من حواسم فقط به یه نفر باشه اون تویی....در ضمن من چیکار به اون دارم چیمی جون؟....
دست انداختم دور گردنش و فشار دادم
جیمین :آییی آییی گردنم کوک باشه ول کن دیگه ....
میدونستم از اینکه کسی تو گردنش نفس بکش بدش میاد....
سرمو بردم جلو.....
جیمین : نه تروخدا نکن کوک میدونی بدم میاد کسی تو گردنم نفس بکشه.....
غافل از اینکه اون ۵ نفربه ما میخندیدن کار خودمونو میکردیم......
ولش که کردم گفت
جیمین: یاااا میخوای بمیری؟؟!؟!؟
کوک:جمن شیییی دلت میاد خرگوشت رو بزنی؟؟!؟!
چشمام رو مظلوم کردم که گفت:یاااا نکن اینجوری چشاتو خیلی خب بشین یه جا......
کوک:جمن شییی
بعد بغلش کردم و یه بوسه از گونش کردم که صداش در اومد....
برگشتم دیدم تهیونگی که تا الان با لبخند نگاه میکرد یه دفعه اخم کرد و روش رو برگردوند....
عجببب....این بشر چرا اینجوری به یونگی که از پنجره به بیرون نگاه میکرد ، نگاه کردم
آروم دم گوشش گفتم
هوسوک :قبلا اینقدر بخشنده نبودی گربه کوچولو....
یونگی:این هزار بار نگو گربه به من....چه بخشنده ای موضوع چیه اصن؟؟؟
هوسوک:میگم از این به بعد شبا که بیدار شدی یه نگاهی هم به حال ما بنداز هوممم؟
یونگی:هی هی هی ساکت شو....یه کلمه هم از دهنت در نیاد.....اوکی؟
هوسوک:من که چیزی نگف......
یونگی :گفتم حتی یه کلمه اوکی؟
هوسوک :یااااعیش باشه بابا روانی زنجیری....
یونگی:هوسوک؟
هوسوک:هان؟؟!؟!
یونگی: یه لطف بزرگ به این جماعت بکن و دهن گشادتو ببند....
هوسوک :گمشووووو
دیگه همه ساکت نشستن تا برسیم......
وقتی پیاده صدیم همه متوجه بناهای قدیمی و کاهگلی اطراف بودن......
تهیونگ :هوسوک هیونگ یه لحظه میای ؟
هوسوک:جانم تهیونگ....
یکم از بقیه دور تر شدیم.....
تهیونگ:هیونگ تو میدونی که من از دبیرستان همیشه حرفامو به تو میزدم ....خب ..ر..راستش
هوسوک:تهیونگ ...آروم باش پسررر..منم هوسوک میتونی همه چیز رو به من بگی بدون اینکه به چیزی فکر کنی ....
تهیونگ :راستش هیونگ چند وقته یه بلایی سرم اومده.... امممم یهو قلبم ضربان میگیره و عصبی میشم....بعد گرمم میشه و همیشه به لبخنداش نگاه میکنم و اون دندونای خرگوشیش میزنن بیرون وچشاش وقتی تعجب میکنی خیلی خوشگل میشه و برق میزنه و حتی موقع خنده هاش چین های ریز میوفته کنار چشاش..نمیدونم چرا تو سه روز اینجوری شدمممم .....عایشششش دیوونه شدم هیونگ کمک کنن
تهیونگ یه سره داشت پشت سر هم حرف میزد بی خبر از اینکه بدونه چه اتفاقی براش افتاده
هوسوک: خب تهیونگ خودت فکر میکنی چت شده؟؟!؟!
تهیونگ :هیچ ایده ای راجبش ندارم....
هوسوک:تهیونگ مثل اینکه تو عاشق شدی!!!.....
تهیونگ: وات د هل هیونگ چی میگی؟؟؟
به چشای متعجبش زل زدم و گفتم
هوسوک :آقای کیم شما مبتلا به بیماری عشق در یک نگاه شدید ....
تهیونگ:نهههههه....
هوسوک:حالا محض احتیاط....این خنده خرگوشی متعلق به اون خرگوش کوچولویی که تازه سه روزه با ماست نیس؟
تهیونگ ساکت شد و هیچی نگفت
هوسوک :خیلی خب فهمیدممم بریم که میخوام کلی عکس بندازممم
تهیونگ:هیونگ به کسی که نمیگی؟؟!؟!
هوسوک:خفه شو ته بریم....
تهیونگ:هیونگ!!!
هوسوک:باز چیشد ته الان شک میکنن....اوف
تهیونگ:میشه از منو کوک زیاد عکس بندازی ؟؟؟!؟!
هوسوک:بیا بریم عاشق باشه....

Drowning in the black sky of your eyes[COMPLETED]Where stories live. Discover now